این زندگی، با همه‌ی ابعاد و جنبه‌های گوناگونش، و با دگرگونی‌هایی که در جوامع مختلف رخ می‌دهد، ممکن است برای نسل امروز مسلمانان قابل درک نباشد، مگر آنکه نگاهی واقع‌بینانه، ساده و برآمده از تجربه‌ی ملموس و محسوس به آن داشته باشند.

بی‌تردید، فراتر رفتن از صرف مشاهده و بررسی ظاهری پدیده‌ها و رسیدن به درک علّی و دلیل‌مند امور، بهترین و درست‌ترین شیوه‌ی فهم است؛ زیرا چنین نگاهی انسان را به ایمان کامل‌تر و ژرف‌تر می‌رساند، به‌ویژه در مواجهه با آنچه در ظاهر، متناقض و ناسازگار می‌نماید. از همین رو، عقیده‌ی اسلامی بر تحلیل و تبیین استوار است تا انسان آگاهانه و از روی بصیرت زندگی کند. همچنین فلسفه‌ها نیز کوشیده‌اند نیروی محرکه‌ی زندگی را بشناسند؛ برخی همچون سقراط تا مرز توحید پیش رفتند، و برخی دیگر بسیار از آن دور شدند.

با شرح و تفسیر اندیشمندان در بیان کمال اعتقادی اسلام، و نیز از خلال گفت‌وگوهای فیلسوفان درباره‌ی کمال مطلوب، مباحث گسترده‌ای درباره‌ی «قضا و قدر»، «جبر و اختیار»، «کشمکش درونی انسان میان تقوا و گناه»، و «حکمت آفرینش شیطان» شکل گرفت؛ اینکه چرا انسان گاه با آگاهی، زیان آشکار را برمی‌گزیند، و چگونه اهل شرّ با وجود فساد و آزار فراوانشان گاه بر نیکان چیره می‌شوند، در حالی که نیکان با وجود تلاش بسیار و خیر فراوانشان با رنج و بی‌مهری روبه‌رو می‌شوند.

اما زندگی امروز، از هر سو در پیچیدگی‌های مادی فرو رفته است و بسیاری از مسلمانان – همچون بیشتر مردم – در گرداب نیازها و دغدغه‌های روزمره گرفتار شده‌اند، تا جایی که فرصت آرامش و اندیشیدن و تحلیل علّی رویدادها را از دست داده‌اند.

از همین رو، این نوع نگاه تحلیلی دیگر برای همه ممکن نیست، چه رسد به آنکه برای همگان قابل فهم باشد. با این حال، مسلمان همچنان موظف و مکلف است که در زندگی خویش نقش نیک و اثرگذار ایفا کند: با امر به معروف و دعوت به آن، و با نهی از منکر. این وظیفه‌ای است قطعی و الزام‌آور، که عذر و توجیه در ترک آن پذیرفته نیست.

و از همین‌‌جا برمی‌آید که سرعتِ درگیریِ کنونیِ ما با اشکالِ نوینِ کفر اقتضا می‌کند که به‌سرعتی هم‌تراز آن، به نگاه‌های واقع‌بینانه و ساده روی آوریم تا مسلمانِ ایستاده بر مرزهای این نبرد را با باور و شجاعتی کمک کنیم که او را وادارد در راه‌های ایثار قدم گذارد؛ راه‌هایی که وظیفه‌ی نظارت و امر و نهی او بر امت‌ها و افراد بر او تحمیل می‌کنند و او را مصلح و معتدل می‌سازند.

و حرکتِ اسلامی هیچ راهی برگشت‌پذیر از بدعت ندارد که بدعتها از فراز آن چهره‌نمایی نکنند، اگرچه آن حرکت از منظر ساده‌ای به حقیقتِ زندگی بنگرد، نگاهی که در دیدِ خود جامع باشد، همان‌گونه که به حقیقتِ مرگ نیز نظر می‌افکند؛ آن حقیقتی که بی‌نیاز از برهان و تحلیل است و هر صبح و شام در نفسِ مردم و در آنان طنین می‌اندازد.

عظمتِ مَشهُود: دلیلی بر غیب
و از کمالِ عقیده‌ی اسلامی و کامل بودنِ هنرِ مؤمنان در دعوت بدان است که آنان مشتاق‌اند راهِ کمینه‌ای را پیشِ حیرت‌زده یا دودل بگذارند تا به ایمان برسد.

و مثالِ آن مانندِ کسی است که غیب‌هایی را که پیامبران علیهم‌السلام خبر داده‌اند—از قیامت و حساب و بهشت و دوزخ—بر او پوشیده است، آنگاه در سیره‌ی مصطفی صلی‌الله‌علیه‌وآله می‌گذرد و معجزه‌ای را می‌بیند میانِ اعلامِ توحیدِ ویژه و میانِ بانگِ مؤذنان به تکبیر پیش از پایانِ سیره‌ی خَلَفای راشدین بر روی هر تپه و در هر شهر، که دیدنِ اعجازِ سیره پنجره‌ای به سوی تصدیق باز می‌کند و به چیزی نزدیک می‌شود که می‌توان آن را رؤیتِ آن غیب دانست، و بدین‌سان ایمان به پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله سببِ ایمان به خدا می‌شود، و ما فقیهی را نمی‌شناسیم که این را مانع شود مگر الباقلانی؛ او گفته ایمان به خدا را مقدم بر ایمان به پیامبران دانسته است، و برای منع او دلیلِ آشکاری نیست.

و این را بگذار کنارِ انبوهِ آیاتِ قرآن که با ندای‌های ساده و دعوت به تفکّر در آفرینشِ آسمان و زمین راه را به ایمان به خدا می‌گشایند.

و همهٔ اینها از وجوه کمالِ عقیدهٔ اسلام است، چرا که خطابِ آن متنوع و سازگار با نیمه‌عقول و اندازه‌های تیزهوشی است. برای کسی که بیان علّی بر او سنگین آید، آن را از دریچهٔ آنچه قابل احساس است وارد کرده و به‌جای برهان با تکرارِ یادآوری جبران کرده است.

و واقع‌گرایی‌ای که امروز می‌خواهیم از آن بهره ببریم، چیزی جز همان واقع‌گرایی نیست که عقیده‌مان از دیرباز فراهم آورده بود، هنگامی که در تذکرِ مرگ سخاوت کرد و کتابش را به نویدِ سکرانگی هشدار داد که هر نفسی را بی‌تردید وادارد، هرچند که از آن روی برتابد.

ازاین‌رو بر برنامهٔ تربیتی حرکت اسلامی لازم است که تذکرِ مرگ را در اصولِ خود بگنجاند و دستِ هر داعیه‌ای را بگیرد تا حقیقتِ مرگ و کوچکیِ این زندگی بی‌اهمیت را از نزدیک لمس کند؛ آنگاه از آن‌جا حرکتِ ایثارش را آغاز می‌کند و از سنگینی تعلق به زمین که ثروت می‌کوشد هر زیبایِ خودنمایش را به آن فروکاهد آزاد می‌گردد.

تابلویی از هنرِ اسلامی
و اگر فرماندهانِ جنگ پیش از هر معرکه سربازان خود را فرا می‌خوانند و حلقه‌ای ایجاد می‌کنند تا روی زمین نقشهٔ محاصرهٔ دشمن را رسم کنند، پس بر فرماندهانِ حرکتِ اسلامی است که پیش از آن برای حلقاتِ داعیان به‌سوی خدا نقشهٔ «حصارِ اجل» بر ضدّ آرزوهایِ دروغین بکشند؛ نقشه‌ای که آنان را به آن مکرر یادآوری کنند، همان گونه که پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله روزی آن را برای اصحابش بر زمینِ مدینه ترسیم کرد و وقتی خطوطش را دریافتند شهرها بر ایشان گشوده شد.

در میان آنها آن روز عبدالله بن مسعود رضی‌الله‌عنه بود که چنین توصیف کرد: «پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله خطی مربع‌مانند کشید، و خطی در وسط خارج از آن، و خطوط کوچک‌تری از جانبِ آنِ وسط تا آن که در وسط است رسم کرد، و گفت: این انسان است، و این اجلِ اوست که او را احاطه کرده یا به او احاطه دارد، و این که بیرون است: امیدش است، و این خطوط کوچک: خواسته‌ها و آمال است؛ اگر این (امید) او را خطا کند این (آمال) او را می‌گیرد و اگر این (آمال) او را خطا کند این او را می‌گیرد.»

و نیز انس بن مالک رضی‌الله‌عنه چنین توصیف کرد و گفت: «پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله خطوطی کشید و گفت: این امید است و این اجل، و در حالی که این‌گونه بود خطِ نزدیک‌‌تر آمد.»

و در روایتی آمده است: «مثَلِ فرزندِ آدم چنین است که در کنار او نود و نه مرگ در کمین‌اند؛ اگر از یکی بگریزد، به پیری می‌افتد.»

و بدین خطوط شریف، تابلویی یگانه از هنر نمادین و تجریدی کامل شد.

این است انسانِ ناتوان که بیماری‌ها و حوادث از هر سو او را بی‌امان در می‌نوردند: بیماریِ واگیردار، سرطان، آتش‌سوزی، غرق شدن، لغزش، سقوط، تصادف، نیش جانور، مسمومیت با خوراک، یا گلوله‌ای سرگردان.

و اگر از همه‌ی اینها جان به در برد، پیری و فشارِ خون و افزایش قند، او را به سختی ادب می‌کنند.

و اگر باز هم عمرش دراز شود، مرگ از او حق خویش را می‌گیرد:

قُلْ إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِي تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلَاقِيكُمْ ﴿الجمعة: ٨﴾‏
بگو: مرگی که از آن می‌گریزید، بی‌تردید با شما دیدار خواهد کرد.
سبب‌ها گوناگون‌اند، اما مرگ یکی است؛ محاصره‌ای است سخت بر امیدِ سرگردانی که پندار رهایی دارد.

آن امیدِ سپید و درخشان، هرگاه بدرخشد، در نگاه صاحبش دارایی‌ها، زنان زیباروی، عطرها، کاخ‌ها، مقام‌ها و گواهی‌نامه‌ها جلوه می‌کنند؛ پس نگاه رها و غافلش او را از وظایف دعوتی‌اش بازمی‌دارد، چشمش را از سرزمینِ مقدسی که یهودیان در آن فساد می‌کنند می‌پوشاند، بینی‌اش دیگر بوی گوشت بریان‌شده‌ی دعوتگرانِ اسلام در سومالی را حس نمی‌کند، و مشامش تعفنِ پیکرهای ترک‌ها را زیر دیواری در روستایی قبرسی نمی‌فهمد؛ گوشش نیز صدای چکمه‌های سربازانِ هندو در بنگلادش را از یاد می‌برد...

اما اگر با بصیرت بنگرد، درمی‌یابد که آن امیدِ درخشان در حقیقت در میانِ احاطه‌ای سیاه و تیره پیچیده است؛ و در تاریکی‌ها سرگردان می‌ماند مگر آنکه در راهِ خویش خروجی را پی گیرد که تقوا بدان راهنمایی‌اش کند.

آری، این انتظار، زیباست... اما آمیخته با تلخی.
سایه‌ای است دلپذیر... اما رو به زوال.
آرزوهایی است فراتر از وادی‌ها و بیابان‌ها... اما هرگز از آنچه مقدر اوست فراتر نمی‌رود.

نَفَس‌هایی پیش از آن، شمرده شده‌اند؛
بارها بسته می‌شود؛
امانتش بازگردانده می‌شود؛
و خاک در پیِ آن است تا گونه‌اش را در آغوش گیرد.

زیرا هیچ سرانجامی جز پیوستن به گذشتگان نیست؛
و هر که پس آید، به راهِ پیشینیان می‌رود.

و در آنجا جز امیدی دروغین و اجلی نوشته‌شده نیست...

نگاهی است که تا بی‌نهایت امتداد می‌یابد.

و «این نگرشی که پشت آن یادآوری است، و پشت یادآوری، تقواست، و پشت تقوا، خداوند قرار دارد — تنها همین است نیرویی که شهوت‌های دنیا را درمی‌گیرد و آنها را چهار بار تصفیه می‌کند، تا سرانجام به حقیقت خاکی و کوچک خود بازگرداند؛ حقیقتی که پایانش گور است و نهایت وجودش نیستی.»

و «کسی که در انتظار پایان زندگی کند، در واقع خود را برای آن آماده کرده است؛ و اگر آماده باشد، از آن راضی خواهد بود؛ و اگر از آن راضی باشد، در اکنونی مداوم زندگی خواهد کرد، چنان‌که گویی در ساعتی یگانه است که آغاز و انجامش را هم‌زمان می‌بیند و حس می‌کند. پس زمان دیگر نمی‌تواند زندگی‌اش را بر او تلخ سازد، زیرا او همراه و هم‌آهنگ با زمان می‌شود، نه در شب می‌کوشد صبح را دور کند، و نه در صبح، شب را.»

و با چنین نگرش و انتظاری بود که پیامبران علیهم‌السلام آن را به یارانِ مؤمنِ خود آموختند؛ پس دل‌ها پاک شد و با تکیه بر پایه‌ای از آرامش استوار گشت و به سکون رسید. آنگاه، چون اضطراب از میان رفت، چارچوب حقیقیِ زمینیِ شهوت‌های دنیوی را دید و دیگر میلی فزون‌تر باقی نماند.

این ثبات و پایداری در برابر آرزوها همانندِ پایداریِ ابراهیم علیه‌السلام است، آنگاه که فروغِ ستارگان را دید و از آنِ زوال‌پذیران دل برید. و از بازمانده‌ی آیینِ حنیف او ـ که نزدیک بود با بعثتِ پیامبرِ ما محمد صلی‌الله‌علیه‌وآله پیوند یابد ـ امیة بن ابی‌الصلت حقایقِ زندگی را دید و نزدیک بود ایمان آورد. او در میان جاهلیت فریاد زد:

وعده نزدیک است، اما دل‌ها در سرگرمی‌اند،
و عشقِ زندگی آنان را می‌کشاند.
چه میلِ بی‌فایده‌ای است خواستنِ بقا،
در حالی که مرگ در پیِ آنان است؟
پیشِ رویشان رهبری است که به سوی او می‌برَد،
و محرّکی که آنان را شتابان به آن می‌راند.
یقین کرده‌اند که چنان خواهند شد،
که دیروز خالقشان آنان را می‌دید.
و آنچه گرد آورده و فریفته‌شان کرده است،
از زندگی‌ای تلخ، سرانجام از آنان جدا می‌شود.
هر که به ناگاه نمی‌میرد، در پیری می‌میرد؛
مرگ جامی است و انسان چشنده‌ی آن.

فریادهای او در بازار «عُکاظ» بشارتی بود از نبوتی تازه، که با آمدنش سنتِ «انتظار و یادآوری» را زنده کرد. اصحابی که وارث آن شدند، زاهد شدند و به اصلاحِ انسانی برخاستند که شهوت‌هایش او را تباه کرده بود.

و در هنگام وداع، دارایی یکی از آنان جز برده‌ای کوتاه نبود که چون عبدالرّحمن بن عوف رضی‌الله‌عنه آن را دید، گریست و از خوردن غذا امتناع کرد و گفت:

«مصعب بن عُمَیر کشته شد در حالی که از من بهتر بود؛ او را در برده‌ای کفن کردند، اگر سرش را می‌پوشاندند، پاهایش نمایان می‌شد و اگر پاهایش را می‌پوشاندند، سرش آشکار می‌گشت. سپس دنیا بر ما گسترده شد، و بیم داریم که پاداش نیکِ ما در همین‌جا به ما داده شده باشد.»

فراموشیِ مرگ نخستین انحراف است
و این گریه از اندوه بر مصعب که آسوده و مرفه نشد، نیست؛ بلکه گریه‌ای است از بیم آن است که چیزی مباح که ممکن است حسنه‌ای زودرس باشد مانعِ اجل گردد، چنان‌که او گفت؛ اشکی از سرِ احتیاط است که برمی‌آید از هراسِ تبری‌جوییِ جهادی که شاهد رفتنِ قهرمانانِ خود یکی‌پس‌از‌دیگری است، و می‌بیند پس از رفتنشان جانشینانی می‌آیند که ثروت در دست آنان فزونی می‌یابد و بیمِ رقابت بر آن دارند، پس نبضِ گشودگیِ هدایت بازمی‌ایستد.

گریه‌اش همچون عبرتی‌ست که بارها حلقِ ابو‌الدرداء را می‌فشارد در حالی که بارها می‌گفت: «فراقِ دوستان مرا می‌گریاند محمد و حزبش» و با آن می‌خواست هراسِ نوینی را که بر سیمای نسلِ دوم نشسته نشان دهد، همان هراسی که می‌خواست دردِ فقدانِ برادرانی را که سببِ هدایت و تثبیت او بودند، و می‌فهمیدند و او را می‌فهمیدند، در رفت‌و‌آمدی پیوسته تصویر کند؛ هیچ مفسّری هرچقدر هم کوشا باشد دلِ ابو‌الدرداء را آرام نخواهد ساخت. گویی این حالتی‌ست که بسیاری از داعیانِ غریب هنوز را در بر گرفته و وصفی برای آن ندارند.

اما این غمِ مجاهد فقیه او را به پوچی و پستی نکشانید بلکه او را به صعود سُلّمِ تربیت رهنمون ساخت، پس بر منبرِ مسجدِ دمشق قرار گرفت و گفت: «ای اهلِ دمشق آیا شنونده‌ای از برادرتان نصیحت‌کننده نیست؟ کسانی که پیش از شما بودند بسیار می‌جمع‌کردند و محکم می‌ساختند و امیدی دور داشتند و اکنون جمع‌شان بریاست و بنایشان گورها شده و امیدشان سراب است» و سال‌ها در میانِ مردمِ دمشق ماند تا اثرِ هجومِ ثروت را کاهش دهد سپس این گفته را به اهلش منتقل کرد. پس مردی از ایشان نزد همسر ابو‌الدرداء آمد تا نصیحت‌طلبد و گفت: «در دلم بیماری‌ای می‌بینم که درمانی برایش ندارم؛ سختیِ قساوتی و امیدی دور را می‌یابم» پس او گفت: «به قبور بنگر و مردگان را زیارت کن»

زنده‌سازی اُمّت به یاد مرگ

و نزدیک بود جبرانِ کار در زمانِ خلیفهٔ پنجم انجام گیرد لکن سم مانع شد.

عمر بن عبدالعزیز علیه‌الرضا راه را ادامه داد و با یادِ مرگ دل‌هایِ زمانه‌اش را از هراس لرزاند و غبار را از آنان زدود و سپس آرام گرفت و دل‌هایشان را به سوی شهادت بیدار کرد.

و چه بسیار بود که عمر همان موقفِ ابو‌الدرداء را بر منبرِ مسجدِ دمشق تکرار می‌کرد تا موعظهٔ کهن را نو کند و به آنان یادآور شود: «امان فردا از آنِ کسی است که از خدا بترسد و اندکی را به بسیار بفروشد و آنچه باقی‌ست را فنا کند»

چون یقین یافتند به درستیِ این معامله او روزمرگی و واقعیتِ ایشان را به چشمِ تأمل نشان می‌داد چیزهایی که چشمِ غفلت نمی‌بیند و می‌گفت: «آیا نمی‌بینید در روش مردگان و بازماندگانشان که از شما باقی خواهند ماند همین‌طور است تا وقتی که به بهترینِ وارثان بازگردید؟ آیا نمی‌بینید که شما هر روز و هر شب کسی را روانهٔ خدا می‌کنید که اجلش فرا رسیده و مرگش واقع شده و عملش بسته شده و او را در گودی‌ای از زمین گذارده‌اید در بطنِ قبر و او را رها کرده‌اید بی‌تکیه‌گاه و بی‌پیراهن، که از لوازمش بیرون آمده و از عزیزان جدا شده و رو به ابر دارد، ثروتمند از آنچه که باقی گذاشت و فقیر از آنچه پیش فرستاد»

شاید کسی را بر او می‌نشاند و به او تعلیم می‌داد مثل عنبسه بن سعید که به او می‌آموزد: «ای عنبسه بسیار یادِ مرگ کن زیرا که اگر در تنگنایی از امر و معیشت باشی و مرگ را یاد کنی گشایش خواهی یافت و اگر در شادی و خوشحالی باشی و مرگ را یاد کنی تنگی آن بر تو چیره خواهد شد»

چون اهلِ دربارش را تربیت کرد و ایشان از وهمِ امید رهایی یافتند او مکتبِ خود را در بلاد منتشر ساخت و بر بزرگانِ ایشان نامه می‌فرستاد تا به نزد او آیند و او برایشان رازِ قبر و آنچه نزد صاحبانِ خرد راز نیست افشاء می‌کرد.

تابِعِی محمد بن کعبِ القرظی رحمه‌الله گفت:

«چون عمر بن عبدالعزیز رحمه‌الله مرا به خلافت خود گماشت و من در مدینه بودم پیغام داد و به نزدش رفتم. چون وارد شدم به او نگاهی انداختم که چشمم را از او برنداشتم، در حالی که شگفت‌زده بودم. گفت: ای ابنِ کعب تو مرا می‌نگری چنان‌که پیش از این نمی‌نگریستی!

گفتم: شگفت‌زده‌ام.

پرسید: چه چیز تو را شگفت‌زده کرده؟

گفتم: ای امیر مؤمنان تعجبم از رنگ و لاغری جسمت و کم‌شدنِ موی سرت است.

پاسخ داد: اگر می‌دیدی مرا پس از سه روز که مرا در گورم فرو برده‌اند و اشک از گونه‌ام بر زمین چکیده و چرک و کرم از بینی‌ام روان شده چه می‌گفتی؟»

خبرِ این سخن در آفاق پیچید تا وقتی که او به سران کوفه نامه فرستاد، آنان به استقبالش شتافتند و شاعرِ خود، أعمش همدان، را نیز با خود آوردند تا وفاداری و برائتِ خود را از امیدی که عمر می‌داند اعلام کنند، زیرا نیاکانشان را در عقب راندنِ او دیده بودند.

أعمش در برابر عمر برخاست و سرود:

«آنگاه که انسان نرم و شاد در کنار خانواده‌اش از زندگانیِ زیبا به خود خواهد بالید، در همان دم حادثه‌ای پیش آید و ناگاه به سان کسی که از برق خورده باشد جان دهد. سپس در سه‌شنبه‌ای دور به‌سانِ مرگی بی‌جان و بی‌رمق به خاک سپرده شود. برای او جز متی‌های کفن و پاره‌پوشی که او را پوشانده چیزی از آنچه گردآورده بود باقی نماند و تنها بویی از چوبِ خوش‌بو به او وصل گردد. و برای ره‌سپارِ راه، توشه‌ای اندک باشد.»

آنگاه اشک‌های عمر فرو می‌ریخت و با ناله‌های او درآمیخت تا طنینِ آن سالیان دراز دنبال هم آید و او رهبرِ تربیت‌کنندگانِ مسلمانان گردد.

بازگشت به رُشد

و اگر امروز نیز پی‌درپی شاهد وداع و جدایی یاران و پیشگامانِ نخستینِ صادق و فروتنِ جنبش اسلامی معاصر باشیم، سزاوار است که بر آنان بگرییم، چنان‌که ابو‌الدرداء گریست، آنگاه که هجوم ثروت و دنیاگرایی را دید، یا چون سلمان فارسی که در روایتی دیگر با اندوه و احساس غربت می‌گریست، آنگاه که یاران پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وسلم را از دست داده بود.
اما گریه‌ی ما، نباید ما را به ناله‌ها و آه‌هایی فروبَرَد که همّتِ آن دو بزرگ از آن گذشته بود.
اکنون که دعوت ما در آستانه‌ی مرحله‌ای تازه قرار گرفته، مرحله‌ای که شایستگی آن را دارد تا خلأ ناشی از شکست جریان‌های تندروِ قوم‌گرایانه و کمونیستی را پُر کند، باید از نردبان بازسازیِ تربیتی بالا رویم؛ و در گوش هر دعوتگر زمزمه کنیم پندهای عمر را، تا روحش دوباره جوانی و شجاعتِ خود را باز یابد، و نگاهش بار دیگر به آخرت دوخته شود.
زیرا روزگارِ درازِ سرگردانی در بی‌کاری و غفلت، و دلبستگیِ فریبنده به دنیا، گویا او را دگرگون کرده است.

و گویی آن داعی، خود را می‌بیند که نزدیکانش بر بالینش گرد آمده‌اند و می‌گویند:
«بشتابید! نجاتش دهید! از او بپرسید! با او سخن بگویید! حرکتش دهید! تلقینش کنید! راستش کنید! رویش را به قبله بگردانید!»
و چون جان از تنش بیرون می‌رود، می‌گویند:
«زود باشید، دیر نکنید! برای سفر آماده‌اش کنید! بشوییدش، کفنش کنید، عطرش زنید!»
و چون در کفن پیچیده شد، ندا در می‌دهند:
«ببریدش، ببریدش!»
بر چوب‌های تابوت می‌گذارندش و در میان صفوفِ بدرقه‌کنندگان راهی‌اش می‌کنند.
و چون نماز بر او گزارند، می‌گویند:
«اکنون، او را به خاک بسپارید!»
و چون او را در دل زمین نهادند، رهایش می‌کنند، و او را در گورِ تنگ و تاریک می‌گذارند.
او را با خاک و سنگ می‌پوشانند، از او دور می‌شوند، او را تنها می‌گذارند، از او می‌گذرند، گویی هرگز او را نمی‌شناختند...

برگرفته از کتاب «الرّقائِق» نوشته‌ی محمد أحمد الراشد