در حالیکه بسیاری از مردم هر ساله هجرت را بهعنوان خاطرهای شیرین و نوستالژیک گرامی میدارند، خردمندان و صاحبان اندیشه آن را پیروزی بزرگی برای جامعهی مؤمنان میدانند؛ گامی در جهت رهایی از ظلم و بندگی، بهسوی آزادی و کرامت انسانی. این هجرت سرآغاز مرحلهای تازه از نبرد میان ایمان و کفر، و حق و باطل بود؛ بهگونهای که به نقطه عطفی تاریخی برای مسلمانان تبدیل شد و مبدأ تاریخنگاری آنان گردید.
برای درک بهتر اهمیت این رخداد و لمس ابعاد آن، باید به سیزده سال پس از آغاز بعثت بازگردیم. در آن زمان، گروهی از مؤمنان موفق شده بودند از مکه خارج شوند و از سد موانعی که قریش در مسیرشان چیده بود، عبور کنند. آنان پس از رسیدن به یثرب، با استقبال گرم و پرمهر انصار روبهرو شدند؛ میزبانانی که خانههایشان را گشودند و پیش از آن، دلهایشان را آماده کرده بودند. این برخورد انساندوستانه، اثر عمیقی در روح و جان مهاجران گذاشت. در مکه تنها شماری اندک از مؤمنان باقی مانده بودند: یا اسیر بودند، یا فریفته و ناتوان.
قریش بهزودی خطر پیشرو را احساس کرد. آنان دریافتند که تنها راه برای بازگرداندن اوضاع به وضع سابق، جلوگیری از هجرت پیامبر – صلیاللهعلیهوآلهوسلم – است، به هر قیمتی.
بر همین اساس، نقشهای در خفا طراحی شد تا بهطور کامل کار پیامبر را یکسره کند. در روزی از ماه صفر، سران قریش در «دارالندوه» گرد آمدند تا تصمیم نهایی را بگیرند: برخی پیشنهاد قتل پیامبر را دادند، برخی دیگر زندانیکردن یا تبعید او را. اما سرانجام توافق کردند که گروهی از جوانان نیرومند از قبایل مختلف با هم او را به قتل برسانند تا خون او میان قبایل پراکنده شود و بنیهاشم نتواند انتقام گیرد؛ و اگر هم بخواهد، مجبور به پذیرش دیه گردد. دربارهی این توطئه، قرآن چنین میفرماید:
وَإِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ أَوْ يَقْتُلُوكَ أَوْ يُخْرِجُوكَ وَيَمْكُرُونَ وَيَمْكُرُ اللَّهُ وَاللَّهُ خَيْرُ الْمَاكِرِينَ
«و آنگاه که کافران برای به بندکشیدن یا کشتن یا تبعید تو حیله میکردند، و آنان مکر ورزیدند و خدا نیز مکر کرد، و خدا بهترین تدبیرکنندگان است.» (انفال: 30)
در حالیکه قریش سرگرم طراحی نقشهای شوم بود، نمیدانستند که خداوند به پیامبر خود فرمان هجرت داده است. پیامبر، بهصورت پنهانی و در هنگامی غیرمعمول به خانهی ابوبکر رفت و او را از تصمیمش آگاه ساخت.
ابوبکر – رضیاللهعنه – نگران آن بود که از همراهی با این سفر پربرکت محروم شود. از پیامبر اجازه همراهی خواست و با شنیدن پاسخ مثبت، از فرط خوشحالی گریست. او از پیش دو شتر برای چنین روزی آماده کرده بود. پس از اطلاع از زمان حرکت، بهسرعت مردی مشرک از قبیلهی بنیدیل بهنام عبدالله بن اریقط را استخدام کرد تا راهنمای سفرشان باشد. آن دو شتر را نیز به او سپرد تا مراقبت کند و قرار شد سه شب بعد در غار ثور با آنان دیدار کند. در این میان، عایشه و خواهرش اسماء – رضیاللهعنهما – توشه و آذوقه سفر را آماده کردند. اسماء بند کمرش را پاره کرد و با نیمی از آن توشه را بست و با نیمهی دیگر مشک آب را، و از آن پس «ذاتالنطاقین» نام گرفت.
شبی که زمان حرکت فرا رسید، پیامبر – صلیاللهعلیهوسلم – شبانه و پنهانی به خانهی ابوبکر رفت. هر دو از دری پشتی خانه بیرون آمدند. پیامبر، علی – رضیاللهعنه – را در مکه باقی گذاشت تا امانتهایی را که مردم نزدش گذاشته بودند، به صاحبانشان بازگرداند. همچنین از او خواست عبای پیامبر را بپوشد و آن شب در بستر ایشان بخوابد تا قریش گمان کنند که هنوز در خانه است.
قریشیان فریب خوردند و تا صبح چیزی نفهمیدند. وقتی صبح شد و علی از بستر برخاست، خشم و حیرت بر آنان چیره شد. فوراً به خانهی ابوبکر رفتند، چون میدانستند که او دوست و همراه همیشگی پیامبر است. اما با غیبت او نیز روبهرو شدند. از اسماء سراغ پدرش را گرفتند، ولی او اظهار بیاطلاعی کرد. ابوجهل، از شدت خشم، سیلی سنگینی به او زد که گوشوارهاش افتاد.
تعقیب و جستوجو آغاز شد. همهی راههای خروجی مکه را مراقبت کردند، و برای پیدا کردن پیامبر جایزهای کلان تعیین شد. بسیاری از ردیابان ماهر را برای دنبالکردن رد پا بسیج کردند. قریشیان به سوی شمال رهسپار شدند، چون گمان میکردند پیامبر مستقیم به سوی مدینه خواهد رفت.
اما نبوغ و درایت پیامبر – صلیاللهعلیهوسلم – مسیر را تغییر داد. بهجای شمال، به جنوب رفتند تا به کوهی سختگذر بهنام «ثور» رسیدند. در قلهی آن، غاری بود که دسترسی به آن دشوار بود. تصمیم گرفتند مدتی آنجا پنهان شوند تا جو آرام شود.
قریش ردّ آنها را گرفت و تا درِ غار رسید. خطر به اوج خود رسید. صدای آنها را که میشنید، ابوبکر با نگرانی گفت: «ای رسول خدا! اگر کسی پای خود را پایین بیندازد، ما را خواهد دید.» پیامبر – صلیاللهعلیهوسلم – با آرامش و ایمانی راسخ پاسخ داد:
«يا أبا بكرٍ ما ظَنُّكَ باثنينِ اللهُ ثالثُهُما»
«ای ابوبکر، گمانت دربارهی دو نفر که خدا سومی آنهاست، چیست؟»
و چنین شد که قریش هرگز باور نکرد که آنها در چنین مکانی باشند و ناامیدانه بازگشتند.
سه شب در غار اقامت کردند. در این مدت، عبدالله بن ابیبکر هر شب اخبار و اطلاعات قریش را میآورد. عامر بن فهیره، غلام ابوبکر، گلهی گوسفند را به آنجا میبرد تا آثار قدمهای عبدالله را بپوشاند و شیر برای نوشیدن فراهم کند. سپس، در موعد مقرر، عبدالله بن اریقط با شترها آمد و آمادهی حرکت شدند.
در شب دوشنبه، از ماه ربیعالاول، کاروان هجرت راهی مدینه شد و از مسیر ساحلی رفتند. در طول راه، ابوبکر با دلسوزی گاه جلوتر، گاه عقبتر، و گاهی سمت چپ و راست پیامبر راه میرفت تا از خطر محافظتش کند. هنگامیکه خورشید در میانهی آسمان بود، کنار صخرهای بزرگ فرود آمدند و در سایهی آن نشستند. ابوبکر مکان را برای استراحت پیامبر مهیا کرد. همانهنگام، پسری چوپان گوسفندانش را به آن سو آورد. ابوبکر از او پرسید: «ای پسر، گوسفندان برای که هستند؟» گفت: «برای مردی از مکه.» پرسید: «آیا در آنها شیری هست؟» پاسخ داد: «بله.» پس از آن، برای پیامبر شیر دوشید و پیامبر نوشید تا سیراب شد.
در همین زمان، یکی از مشرکان از دور پیامبر را دید. فوراً نزد سُراقة بن مالک رفت و گفت: «ای سُراقة! گمان میکنم محمد و یارانش را در ساحل دیدم.» سُراقة دریافت که این سخن درست است، اما وانمود کرد که مرد اشتباه میکند تا جایزه را تنها از آن خود کند. مدتی در جمع ماند تا کسی شک نبرد، سپس پنهانی بیرون رفت، اسب و نیزهاش را برداشت و بهسوی آنها تاخت.
نزدیک نشده بود که اسبش زمین خورد. شگون بد دید و بازگشت. ولی وسوسهی پاداش دوباره بر او چیره شد. بار دیگر حرکت کرد و باز هم زمین خورد. اما این بار تا نزدیک پیامبر رسید، ناگهان اسبش تا زانو در زمین فرورفت و گردی برخاست. دانست که آنان تحت حمایت پروردگارند. از پیامبر امان خواست، و تعهد داد که چیزی فاش نکند. پیامبر – صلیاللهعلیهوسلم – برایش امانی نوشت و وعده داد که در آینده، دستبندهای کسری را به او خواهد داد. سُراقة نیز صادقانه وفادار ماند؛ هرکس را که در پی پیامبر میدید، بازمیگرداند و راز آنان را تا زمان رسیدن به مدینه پنهان نگه داشت.
در راه به مدینه، به خیمهی زنی بهنام «ام معبد» رسیدند. از او خواستند اگر خوراکی یا نوشیدنی دارد، در اختیارشان بگذارد. زن گفت چیزی ندارد جز گوسفندی لاغر که شیری ندارد. پیامبر – صلیاللهعلیهوسلم – به سراغ آن رفت، دست بر پستانش کشید و دعا کرد. آنگاه شیر دوشید و همگان نوشیدند. این نشانه و معجزه، سبب ایمانآوردن ام معبد و همسرش شد.
این سفر پرفرازونشیب با همهی دشواریها و خاطراتش به پایان رسید. پیامبر – صلیاللهعلیهوسلم – وارد سرزمین مدینه شد. یاران مهاجرش که پیشتر رفته بودند، با شوق در انتظارش بودند و برادران انصاریاش با آغوشی باز او را پذیرفتند. و این، سرآغاز فصلی نو در تاریخ اسلام بود.
نظرات