وسواس (obsession) در نظريه روانكاوي ناظر است به ايماژها، ايدهها يا واژگاني كه با وجود اراده سوژه، خود را به آگاهي او تحميل ميكنند و هر لحظه او را از فكر و حتي گاه عملكردن باز ميدارند. روانپزشكي كلاسيك وسواس را تجربهاي توصيف ميكند كه در آن آگاهي شخص با يك فكر آزاردهنده و مزاحم محاصره شده و گرچه آدمي هوشيار و در اختيار قواي خويش است نميتواند از آن بگريزد. وسواس بيش از هر چيز با تمايل به تكرار (repetition) گره خورده است كه فرويد بنياديترين ويژگي ذهن ميشمارد. اعمال تكراري را مبتلايان به وسواس به صورت مناسك براي كاهش اضطراب خود انجام ميدهند.
از نظر فرويد «اجبار به تكرار» با رانه مرگ در ارتباط است و ميل به بازگشت به حالت غيرآلي. اجبار به تكرار به گرايشي در بيمار برميگردد كه درست به دليل فراموشكردن سرچشمههاي اجبار خويش، خود را بارها و بارها در معرض وضعيت دردناك و زجرآور قرار دهد. شايد يكي از بارزترين مصداقهاي اين مساله در فضاي روشنفكري ايراني جدال سنت و مدرنيته و بحثهاي حول و حوش آن باشد كه دوباره چندي است از خاكستر افول سياست سر برآورده. وسواس بيمارگون با مقولهاي به نام «سنت» و مقولهاي به نام «مدرنيته» در قالب «تكرار» نمايان ميشود. اينكه مسالهاي امروز به همان قوت طرح شود كه مثلا بيستسال گذشته و در همان چارچوبي تكرار شود كه احتمالا بيستسال آينده حاكي از همين امر است. نزاع سنت و مدرنيته البته در ايران، به گفته فرويد، شكل مناسكي به خود ميگيرد: همايشهايي كه سالي دو سه بار برگزار ميشود، كتابسازيهايي كه سالي چندين جلد به چاپ ميرسد، صفحات روزنامههايي كه خالي نميماند، تريبونهايي كه بيسخنران نميگردد و بيلانكاريهايي كه پايين نميآيد. نتيجه اين مناسك آييني نيز، باز به گفته فرويد، كاهش اضطراب افراد، نهادها و گروههاي وسواسي ذينفع است. بيش از دو دهه توان فكري ما صرف جدال بيپايان سنت و مدرنيته و تكرار آن در قالبها و بستههاي رنگارنگ همچون «مدرنيسم و ريشههاي آن»، «تجدد يا سنت»، «تأملي در مباني پسامدرنيسم» و نظاير آن شد. چه كساني از اين تقابل سود ميبردند و ميبرند، واضحتر از آن است كه نياز به ذكر داشته باشد. نشست هفته گذشته در دانشكده علوم اجتماعي دانشگاه تهران نيز از اين قاعده مستثنا نبود. سهشنبه گذشته، نشستي با عنوان بررسي مدرنيسم در سالن كنفرانس انجمن جامعهشناسي با حضور مصطفي ملكيان، مراد فرهادپور و شهرام پرستش و با استقبال گسترده دانشجويان برگزار شد. جلسه با دو پيشفرض ايدئولوژيك و اپيستمولوژيك جلو ميرفت كه يكديگر را قطع نميكرد. از سويي فرهادپور از عبث و ايدئولوژيكبودن اين نزاع در ايران سالهاي گذشته ميگفت و از سوي ديگر ملكيان و پرستش درصدد تدقيق معرفتشناختي اين نزاع و وارسي مولفههاي دوران مدرن در تقابل با دوره ماقبل مدرن بودند. ابتدا هر يك از سخنرانان دقايقي كوتاه درباره مدرنيسم سخن گفتند و سپس به مناظره درباره مباحث مطروحه پرداختند. جلسه با پرسش و پاسخ حاضران ادامه يافت و با منازعه به پايان رسيد.
اخلاق مدرن، چگونه اخلاقي است؟
مصطفي ملكيان درباره ارتباط وضع كنوني بشر با اخلاق صحبت كرد. او پيش از بحث اصلي خود قايل به دو تفكيك مفهومي شد: اول اينكه نبايد مدرنيته، مدرنيسم و مدرنيزاسيون را يكي تلقي كنيم زيرا اينها سه مقوله متفاوت هستند. بحث او به ارتباط مدرنيسم با اخلاق اختصاص داشت. دومين نكته هم در واقع پاسخي به فرهادپور بود: اينكه پرسش از مدرنيته از دل مدرنيته برخاسته به معناي اين نيست كه معاف از پاسخگويي باشيم. همچنان توقع جوابگويي توقع بجايي است. پس برآمدن يك سوال از بطن يك بافت اجتماعي و فرهنگي به معناي معافشدن از پاسخ نيست. بدنه اصلي صحبتهاي ملكيان را توضيح درباره سه مكتب و سه تحول چشمگير در اخلاق دوره مدرن تشكيل ميداد. او به وظيفهنگري (همچون كانت)، نتيجهنگري (همچون بنتام) و فضيلتنگري (همچون مكاينتاير) اشاره كرد. تحولات اخلاقي مهم مدرنيسم نيز گرچه قبلا حضور داشتهاند اما در اين دوره وجه غالب يافتهاند. اين تحولات عبارتند از:
1- فردگرايي اخلاقي: در دوران مدرن «من» از لحاظ اخلاقي احساس وظيفه نميكنم كه خود را عضوي از يك پيكره بزرگتر اعم از خانواده، جامعه يا ملت تلقي كنم و وظايف و بايدها و نبايدهاي خويش را بر آن مبتني كنم. من به يك فرد كاملا مستقل بدل ميشوم نه يك عضو يا سلولي از يك اندام بزرگتر. اين نگره البته با اين پيشفرض بيان ميشود كه اصلا من به لحاظ اخلاقي وظيفهاي داشته باشم.
2- برابرينگري (egalitarianism): افراد از اين نظر كه عضو كيش «من» هستند، از جنس يا نژاد من هستند، جزو ملت من به شمار ميروند و... تمايزي بر ديگران ندارند. امروزه در مكتب نتيجهنگري حتي اينكه كسي چون پدر من است حقي بيش از ديگر افراد به من داشته باشد محل شك و انكار قرار ميگيرد. همه آدميان فقط از آنرو كه انساناند بايد مورد توجه قرار گيرند؛ اين نوعي برابرينگري نسبت به همگان در مقام نظر است. البته ممكن است در مقام عمل رفتار برابر نباشد، كما اينكه افراد در نظر باور دارند نبايد دروغ گفت اما در عمل دروغ ميگويند. فاصله بين معرفت اخلاقي و عمل اخلاقي نافي اعتقاد به ارزش اخلاقي نيست.
3- سانتيمانتاليسم: نظامهاي اخلاقي امروز از نوعي سانتيمانتاليسم برخوردارند كه فراتر از صرف احساساتگرايي و عاطفهگرايي است. سوال اصلي در اينجا از اين قرار است كه «آيا وظيفه من اين است كه نيازهاي ديگران را در نظر بگيرم يا خواستههايشان را». تا پيش از دوره مدرن توجه به نيازها و طرفداري از نياز و مصلحت در مقابل خواسته بود. براي مثال در پيشامدرنيسم پدر ضمانت نداده كه خواستههاي فرزند را ارضا كند بلكه نيازها و مصالح او را در نظر ميگيرد. اخلاق روزگار قديم اخلاق مصلحتانديشي بود نه اخلاق خواستهها، در حاليكه امروزه اينكه كسي حق تعيين مصلحت ديگران را داشته و به خوشايندهاي آنها بياعتنا باشد رنگ باخته و سست شده است. پس ميتوان اخلاق كنوني را در تقابل با اخلاق مبتني بر need، اخلاق مبتني بر desire دانست.
چند توهم رايج درباره مدرنيسم
مراد فرهادپور بحث خود را بر سه متفكر استوار كرد: هايدگر، وبر و زيمل. از نظر فرهادپور پرسش از مدرنيته در واقع پرسش از كيستي و هويت فرد است. كساني كه تقابل سنت و مدرنيته را پيش ميكشند در حقيقت از اين طريق سوداي رسيدن به هويتي منسجم را در سر ميپرورانند، ايشان افرادياند كه تقلا ميكنند از دل فضاي پرآشوب مدرنيته دستاويزي براي خود بيابند تا بدان چنگ زنند. بهزعم فرهادپور، حتي خود اين پرسش كه «سنت چيست؟» پرسشي مدرن است. براي تمدنهاي بيرون از فضاي مدرن اساسا مفهوم «تاريخ» معنايي ندارد. نميتوان جايي بيرون از مدرنيته ايستاد و مساله «سنت و مدرنيته» را طرح كرد. پس همين كه پاي مقولهاي تحت عنوان «سنت» در تقابل با «مدرنيسم» به ميان ميآيد از قبل وارد فضاي مدرن شدهايم. تجربه ما در چند دهه اخير، به عنوان تمدني كه در جستوجوي هويت وارد مدرنيته شده، تشكيلدهنده رواياتي فلسفي بهويژه در پيوند با هايدگر است. روايت غالب هايدگر را به دوتاييها و گزارههايي تقليل ميدهد كه بيش از حد مشهور است: سخنگفتن از سوژه و عقل خودبنياد در تقابل با سوژه خدابنياد، جابهجايي مركزيت عالم از خدا به انسان، رسيدن از دنياي ديني به سكولاريسم، معنويت از دسترفته، فضاي كاسبكارانه شهر مدرن در مقايسه با روستا و راههاي جنگلي، ديد رمانتيك از سنت، بهسرآمدن دوراني از وجود و غيره. فرهادپور توضيح ميدهد كه اين تفسير عرفاني و معنوي از هايدگر در نبود آثارش، روايت ساده و تحريفشدهاي به دست ميدهد كه با ديد درونماندگار او نسبت به جهان در تعارض است. اتفاقا ميتوان نشان داد بهرغم سويههاي ارتجاعي و محافظهكارانه فلسفه هايدگر، او تا چه حد متفكر انقلابي مدرني است كه روح فلسفهاش به ماركس نزديك است. براي نمونه هايدگر وقتي از فراموشي وجود سخن ميگويد تبار آن را به افلاطون و ارسطو باز ميگرداند و كل متافيزيك غرب را زير سوال ميبرد. وانگهي تيغ تيز نقد او نه صرفا اونتولوژي (وجودشناسي) كه بيش از آن معطوف به تئولوژي (الاهيات) است.
بعد از اين فرهادپور با ورود به عرصه گفتارهاي علوم اجتماعي و مهمتر از همه جامعهشناسي از وبر شاهد مثال آورد تا نشان دهد تصوير معنويت از دسترفته در دنياي مدرن تا چه اندازه تصوير مغشوش و نابجايي است. در گفتار وبر انتقال به فضاي عقل مدرن و سرمايهداري صنعتي از طريق اخلاق پروتستاني صورت ميگيرد، اخلاقي كه ناظر به دينيشدن عمقي و افقي زندگي در همه ابعاد است. پس نقطه شروع مدرنيته نه فقط اومانيسم و دينزدايي نيست بلكه دينيشدن است. سومين متفكري كه فرهادپور با رجوع به او بحث خود را ادامه داد گئورگ زيمل آلماني بود. زيمل با پيشكشيدن مفهوم شكل زندگي درصدد اين است كه نشان دهد مشخصه مدرنيته «بيشكلي» است. مساله بر سر اين نيست كه در دنياي مدرن شكل جديدي از زندگي جايگزين شكل سنتي شده؛ براي مثال مادهپرستي جاي خداپرستي را گرفته، انسانمحوري، خدامحوري را كنار زده و امثال آن. بلكه قضيه اين است كه دنياي مدرن از بنياد شكل و قاعدهاي ندارد، هر شخص ميتواند شكل زندگي خود را عوض كند و در اين كار تا حدي آزاد است و تا حد زيادي هم تحت سيطره نيروهاي بيروني است. درست همين بيشكلي است كه احساس نياز به يك هويت منسجم و توپر را ايجاد ميكند. آبشخور بحثهايي از قبيل سنت و مدرنيته نيز در اينجاست. از آنجا كه بيشكلي شكل غالب مدرنيته است بنابراين براي پناهبردن به هويت ثابت بايد اين دو مقوله را در مقابل يكديگر گذاشت.
بخش پاياني بحث فرهادپور به تفكيك دو معناي واژه critical در پيوند با فلسفه كانت و ماركس اختصاص داشت: بحراني و انتقادي. مهمترين كتاب ماركس، سرمايه، زيرعنواني دارد در «نقد اقتصاد سياسي» و واژه critical از اصليترين مضامين فلسفه اوست. تمام تلاش ماركس اين بود كه نشان دهد سرمايهداري بدون بحران نخواهد بود. از سوي ديگر سه كتاب اصلي كانت نيز همين واژه را يدك ميكشند منتها با محوريت معناي سنجش و انتقاد. حال اگر به كانت در كنار ماركس بنگريم، توصيفي كه از كار كانت ارايه شده استعارهاي است كه در مورد عصر جديد بهكار ميرود: «انقلاب كوپرنيكي». همچنان كه كوپرنيك بهجاي زمين، خورشيد را مركز جهان دانست - كانت نيز سوژه را بهجاي ابژه مركز معرفت قلمداد ميكند. بنابراين از ابژه به سوژه، از جهان به پيششرطهاي استعلايي سوژهاي كه جهان را ميسازد حركت ميكند. فرهادپور با تاسي از لاكان اما شيفت و جابهجايي انقلابي و مدرن را كپلر ميداند نه كوپرنيك يا حتي گاليله. كپلر كسي است كه نشان داد مدار سيارات نه فرم سنتي دايره كه بيضي است. در بيضي درست برخلاف دايره كه يك مركز واحد با فاصلهاي معين و دقيق از محيط آن دارد ما با دو مركز مواجهايم. در نتيجه درون خود مركز، شكاف ميافتد و پيامد كپلر اين است كه اساسا مركزي نداريم، نه اينكه مركز از زمين به خورشيد منتقل شده است. مركززدايي (decentralization) از جهان ماحصل منطقي كار كپلر است. بنابراين با مقايسه استعاره كوپرنيكي و كپلري براي كانت و جهان درمييابيم جايگزيني كل يك چيز با كل چيز ديگر از بنياد پوچ و بيمعناست. گزاره نهايي فرهادپور را ميتوان در اين جمله خلاصه كرد كه جستوجوي بنياد، مركز و هويت براي مدرنيسم بيبنياد، بيمركز و بيهويت امري حيرتآور است. فضاي مدرن فضاي پرآشوب و متلاطم و متغيري است كه طبايع سنتي را دچار تشويش و اضطراب و آشوب ميكند.
از معبر فرمها
صحبتهاي شهرام پرستش در دو تمايز از نظر او مهم خلاصه ميشد: تمايز ميان فرم جهان سنتي و فرم جهان مدرن. به اعتقاد او براي اينكه دريابيم چگونه در دوره مدرن ارزشي به نام آزادي و برابري در جهان ايدهها شكل گرفت بايد به فرم اين جهان بازگرديم، چرا كه بشر در هيچ دورهاي به آزادي و برابري تا اين اندازه اهميت نميداده است. جهان اجتماعي جهان فرمها است. ما بههيچوجه بيواسطه با جهان اجتماعي مواجه نميشويم بلكه تعاملمان با جهان همواره از معبر فرمهايي است كه لوازم و نتايجي دارند. پرستش مهمترين فرم اجتماعي در دنياي سنت را فرم خويشاوندي عنوان ميكند. در جهان گذشته فرم غالب فرم قبيلهاي بر مبناي خون بود: پدر، قوم، خويش، روابط نسبي و سببي استوار بر خون بود كه نميشد آن را تغيير داد. در اين فرم قدرت نابرابر توزيع شده، فرمي متصلب و يكسويه است و به جهت تغييرناپذيري زايشگاه جاودانگي و تقدس و آموزشگاه اطاعت است. جهان سنتي چيزي جز فرمانبردن محض نيست. از آنجا كه كنش اجتماعي در فرمها صورت ميپذيرد در جهان سنتي و فرم خويشاوندي اساسا ايدهاي به نام نقد و آزادي نميتواند بهوجود آيد زيرا فرم غالبي كه ما از طريق آن جهان را تجربه ميكنيم يك فرم واحد استوار بر نابرابري و خون است. در جهان مدرن بهگمان پرستش فرم اصلي شبكه دوستي است كه تمام اطراف ما را در برگرفته است. مهمترين ويژگي فرمت دوستي زمانمند بودن است و اينكه رابطه دوستي ميتواند پايان يابد. از اينرو از خلال فرم دوستي ما امتناع داريم كه به چيزي مقدس يا جاودانه فكر كنيم. دوستي فقط تا جايي باقي ميماند كه آزادي و برابري برقرار باشد.
از آزادي تا ضدآزادي
پس از صحبتهاي سه سخنران، جلسه با پرسش و پاسخ ادامه يافت و حاضران ايراداتي به بحث ملكيان و پرستش گرفتند. مهمترين انتقاد ملكيان از فرهادپور ناممكنبودن تعريف مدرنيسم بود. به اعتقاد او، فرهادپور از طرفي ميگويد، مدرنيته را نميتوان تعريف كرد و از طرف ديگر بارزه آن را بيشكلي ميداند. پس همين كه مدرنيته را بهواسطه يك مشخصه از ماقبل آن جدا كنيم خود نوعي تعريف است. فرهادپور نيز در دور دوم سخنان خود به بحث هر دو سخنران ايراداتي وارد كرد. او به صحبتهاي پرستش اشاره و اشكال كرد كه تقابل فرم خويشاوندي و دوستي نيز اصلا نميتواند پاسخگو باشد. از قضا جوامع سوپرمدرن جوامعي است كه در آن فرد با هيچكس ارتباط ندارد و در تنهايي مطلق به سر ميبرد. نهايت ارتباطات اجتماعي در اينگونه جوامع رفتوآمد در خيابانها، مترو يا گذر از كنار همسايههاست. بدينسان مساله بر سر سطوح مختلفي از فرم و محتواست چرا كه به لحاظ محتوايي قضيه پيچيدهتر از آن است كه بتوان آن را به فردگرايي يا فرم دوستي يا برجستهشدن ايده آزادي و برابري تقليل داد. از نظر محتوايي، دوران مدرن دوراني است كه در آن ضدآزادي و برابري و فردگرايي ديده ميشود. دقيقا در دنيايي كه همه آدمها برابر به دنيا ميآيند استالين و هيتلر نيز بهوجود ميآيند و آزادي و برابري به ضد خود بدل ميشود. در جامعه اريستوكراتيك (اشرافيتسالار) اساسا توتاليتاريانيسم (تماميتخواهي) بيمعناست. فردگرايي نيز در جهان مدرن به همين منوال زير سوال ميرود. جامعه مدرن جامعهاي اتميزه است كه افراد نه تنها به خودي خود ارزشي ندارند كه در فرآيند جامعهپذيري منحل ميشوند. نتيجه چنين فرآيندي آزادي و استبداد توامان است. به همان اندازه كه فرد آزاد است تحت انقياد پيچيدهترين سيستمهاي نظارتي و كنترلي است كه حتي به خصوصيترين زواياي زندگي او نيز رحم نميكنند. فرهادپور در ادامه سعي كرد نشان دهد چرا از نظر او نزاع سنت و مدرنيته و پرسش از اين دو مقوله نزاع و پرسشي ايدئولوژيك است. او به ارتباط ميان «سوال» و «وضعيت» پرداخت. به زعم او «سوال» حالتي خودارجاعي دارد بنابراين جواب هم بدان برميگردد. مساله بر سر اين است كه سوال از چه موضعي (position) پرسيده ميشود. به عقيده فرهادپور، جايگاه سوال «مدرنيته چيست» خود مدرنيته است.
نظرات