مگر مي‌شود زندگـــــي مرا بهم ريخته آفريده باشد‌، خـــداي دانه‌هاي انـــار...
آن خدايي كه صبحگــاهـــــان سيراب مي‌كند گل‌هاي ياس، نرگس و مريم را، با شبنمي كه بويي از بهشت با خود به همراه دارد...
آن خدايي كـــه در عميق‌ترين درياهـــا، زيـبـــاترين مرواريدها را در دل صدف پروراند...
و آن خدايى كه شب‌هاى بيابانش را، با چشمك زدن ستــارگان به ترسيم كشيد.
مگــــر مي شود زندگـــــي من چنين بهم ريخته باشد...
آن خدايي كه ،در دل ابرهــاي ترسناك و سهمگيــن قطرات( باران) بهاري آفريد و در اين هنگام اســت كه بين اين قطرات تلالويي از نور نمايان شـــود و پايانش 
رنگيــن كماني اســت ديدنـــي...
" مگر مي‌شود با داشتن چنين خدايي كه نشاني از زيباي‌هــا ونظــام خلقت اســت"
" زندگي من بهم ريختــه باشد..."
و اين همان خدايى اســت كه فكر انسانى را به تأمل در پديده‌هاى طبيعت سوق مي‌دهد
پـــس بارالهــا...
از شراب عشقت سرمستم كن ومرا پلك زدنى به حال خود وامگذار
الهى! محبتــــت همچـــو گلى اســت بى‌خار پس اين محبتــــت را نصيبم گردان.
الهى! بى تو سينه‌اى پر زآتش، ديده‌اى پر ز آب دارم، مرا به وصالت رسان تا از عشقت سيراب گردم
" آمين يارب العـلمين"