خدای عزیزم سلام! دیگر دارم شبیه گرگهایی می‌شوم که سلامشان بی طمع نیست. چندگاهیست که آرامش ندارم...

من که همیشه از تو آرامش می‌خواهم چرا دارم باور می‌کنم با هر گناه قسمتی از آرامشم نابود می شود؟!...

زانو زدن مقابل تو را دوست دارم! اشک ریختن را زمانی دوست دارم که هیچ کس مرا نبیند غیر از خودت.

زانو زدن مقابل تو را دوست دارم! اشک ریختن را زمانی دوست دارم که هیچ کس مرا نبیند غیر از خودت.

خدایا! قلبم... قلبم دارد می‌ایستد، نه از کار! قلبم دارد مقابل حسی می‌ایستد که نباید... 

دلم با چیزی در جنگ است که باید باشد! قلبم می‌داند چه می‌خواهد بگوید این دستان من است که توانایی درک کلمات را ندارند... .

 دوست دارم فریاد بزنم و به همه دنیا بفهمانم خسته ام! خسته از نامهربانی‌هایی که در حقم کردند و من هیچ نگفتم! خسته از فریاد‌هایی که بر سرم کشیدند و پاسخ‌شان را با سکوت شنیده‌اند... خسته از نگاه‌های سنگینی که مجبور شده‌ام به آنها خیره نشوم تا مبادا غم‌هایم را از چشمان خسته‌ام بخوانند... خسته از اینکه مجبور باشم دستانم را درهم بپیچم تا نکند لرزش آنها ذهن کسی را به شبهه بیاندازد... .

 شوق کودکی‌ام کجاست؟ آرامش شبهایم را چه شد؟ این همه غم عجیب است یک‌جا مال من باشد! ولی آیه‌ای که خود گفتی آرامم می‌کند اینکه:" هر نفسی را به اندازه وسعش مکلّف می‌کنی" لابد من توان خود را هنوز نشناخته‌ام... .