نویسنده: دکتر عبدالوهاب مسیری
مترجم: داود نارویی
برخی کسان تمایل دارند گفتمان اسلامی را به عنوان گفتمانی تکبعدی به تصویر بکشند. جای تردید نیست که دین اسلام، بر مبنای اعتقاد به توحید استوار است. اما توحید به معنای تکگرایی نیست. توحید یعنی آنکه خدای واحد، با انسان و هستی تفاوت دارد و از آنها منزه است. «واحد» فقط خداست و جز او هر چه هست، «بسیار» است. گفتمان اسلامی» کلام خدا نیست، بلکه عبارت از اجتهادها و کوششهای فکری مسلمانان در قلمرو زمان و مکان است. از اینرو، گفتمان اسلامی، متنوع و بسیار است. تاریخ مسلمانان، بازنمود این کثرت و تنوع است.
سطوح گفتمان اسلامی
دوست داریم سطوح گفتمان اسلامی را به شکل زیر، تقسیمبندی کنیم:
1- این گفتمان اسلامی با ورود استعمار به جهان اسلام، آغاز شد و کوشید پاسخی اسلامی برای دو پدیدهی مدرنسازی و استعمار ارائه کند. این گفتمان تا نیمهی دههی شصت مسلط بود. در این نوشتار، این گفتمان را «گفتمان قدیم اسلامی» نامیدهام.
2- گفتمانی دیگر نیز پدید آمد که تا حدودی حاشیهای بود. اما نهادهایش به تدریج در نیمهی دههی شصت، روشن شدند. این گفتمان را «گفتمان جدید اسلامی» نامیدهام.
3- نقطهی اختلاف این دو گفتمان، به موضع آنها در برابر مدرنیتهی غربی باز میگردد. این نکته را در آینده تبیین خواهم کرد. اما در کنار این تقسیمبندی دوتایی براساس مراحل تاریخی، شاید اشاره به تقسیمی سهتایی بر اساس حاملان گفتمان نیز مفید باشد:
1- گفتمان تودهای، یا گفتمان فریاد خواه یا ملی: این گفتمان، گفتمان بخش ویسعی از تودههای مسلمان است که به صورت فطری دریافتهاند فرآیند مدرنسازی، سکولاریسم و جهانیشدن، نه تنها هیچ خیر و صلاحی در بر نداشته است، بلکه در ماهیت خود، فرایندی غربیسازی است که میراث دینی و فرهنگی این تودهها را از بین بردهاست و در عوض چیزی به آن نداده است و بر تسلّط بیشتر استعمار و قطببندی طبقاتی در داخل، افزوده است. این تودهها میکوشند به اسلام پایبند باشند تا آن که خداوند گشایشی ایجاد کند. آنها در چارچوب میراث اسلامی خود حرکت میکنند و در عین حال گاه از طریق خیزشهای خودجوش و خشمناک علیه اشکال غربگرایی افراطی و تهاجم استعماری، به فریادخواهی برمیخیزند و گاه از طریق کارهای خیری فردی (دادن صدقه) و اجتماعی (ساختن مسجد و مدرسه و بیمارستان و ...) دست به این کار میزنند. گفتمان تودهای گاه از رهگذر کارهای خشونت آمیز اجتماعی، خود را باز مینمایاند. این گفتمان در درجهی اول، تهیدستان و فقرا را در بر میگیرد. اما آن دسته از توانگران و ثروتمندان که اهمیت میراث ارزشی و فرهنگی را دریافتهاند و میدانند که با از دستدادن آن، همه چیز بر باد خواهد رفت، نیز در صفوف این گفتمان وجود دارند.
2- گفتمان سیاسی: این گفتمان متعلق به اعضای طبقهی متوسط، از قبیل متخصصان، دانشگاهیان، دانشجویان، بازرگانان و دیگر کسانی است که برای پاسداری از امت، احساس نیاز به فعالیت اسلامی میکنند. این گروه دریافتهاند که فعالیت سیاسی، تنها راه نیل به این مقصود خواهد بود. آنان در قالب تشکلهای سیاسی غیر خشونتگرا و تشکلهای جوانان و مؤسسات تربیتی، به سازماندهی خود پرداختند. برخی از حاملان گفتمان سیاسی، به تسلط بر نهادهای قدرت از طریق کاربست زور، گرایش دارند. ولی پس از سال 1965م. (چنان که خواهیم گفت) احساس میشود رویکردی عمومی به سوی فعالیت از رهگذر کانالهای مشروع، پدید آمده است و کوشش حاملان این گفتمان در حوزههای سیاسی و تربیتی، منحصر شده است.
3- گفتمان فکری: این گفتمان اساساً با جنبهی تئوریپردازی و اندیشهورزی در درون حرکت اسلامی، به تعامل میپردازد. این تقسیمبندی به معنای گسست سطوح سهگانهی گفتمان نیست. گفتمان تودهای و سیاسی در یکدیگر تداخل دارند. دربارهی دو گفتمان سیاسی و فکری نیز این مسأله مصداق دارد. با آن که میان گفتمان تودهای و گفتمان فکری، گسست وجود دارد،اما از رهگذر گفتمان سیاسی، میان آنها نیز تداخل به وجود میآید. با وجود تأکید بر این همگرایی بنیادین میان سه سطح گفتمان، از لحاظ تحلیل مفید خواهد بود که فرض را بر استقلال آنها از یکدیگر بگذاریم.
این یادداشت آغازین، در درجهی نخست بر گفتمان فکری، و تا حدودی کمتر بر گفتمان سیاسی، متمرکز خواهد بود. هدف این یادداشت آن است که گفتمان کهن و جدید اسلامی را از یکدیگر تفکیک کند تا بتواند پارهای از نمادهای گفتمان جدید را مشخص سازد. هر جنبشی فکری و سیاسی میباید گاه و بیگاه درنگ کند و دربارهی خود بیاندیشد و پارهای از نمادها و خطوط عام حرکتِ خود را مجزا کند، تا از این طریق بتواند خود را متحول سازد و به پروژههایش عمق و ژرفا بخشد.
موضع در برابر مدرنیتهی غربی
اینک میباید از نقطهای محوری، یعنی موضع هر کدام از گفتمان کهن و جدید اسلامی در برابر تمدن غرب، دست به تفکیک بزنیم. این موضع، بسیاری از نمادها، رویکردها و پروژههای آنها را مشخص کرده است. باید دانست که نخستین دعوتگران اصلاحی، در مرحلهای متفاوت با مرحلهی ما، با تمدن غرب به تعامل میپرداختند. با آنکه الگوی سکولار، در شکلگیری تمدن جدید غرب، الگوی بنیادی به شمار میرفت و علیرغم آنکه این مسأله در مرکز وجدان انسانِ جدید غربی قرار دارد و جهانبینیاش را تشکیل میدهد و با آن که هویت تمدن غرب به عنوان تمدنی امپریالیست و جهانخوار، شکل گرفتهبود، با این وصف، در سطح نگاه – اگر نه در سطح عمل – حاوی حجم بزرگی از نیات و باور به ارزشهای مطلق است. این تمدن ادعا داشت که تمدنی انسانگرا و اومانیست است و ر محور انسان میچرخد و جوامع غربی، از لحاظ اجتماعی و خانوادگی، همچنان جوامعی منسجم بودند و بسیاری از پدیدههای بیمارگونه، که در دوران کنونی در جوامع غربی وجود دارند، هنوز آشکار نشده بودند. شاید بهتر آن باشد که ما سکولاریسم را نه به عنوان الگویی ثابت، بلکه به عنوان الگویی کشدار و رو به تحقق به صورت تدریجی در دو بعد زمان و مکان، در نظر بگیریم. زندگی خصوصی همچنان از فرایند سکولارسازی به دور بود. انسان غربی در زندگی عمومی، کاملاً سکولار بود، اما در زندگی خصوصیاش دیندار و پایبند به فضیلت و منظومهی دینی مسیحیت بود. از اینرو، تمدن غرب به تمام و کمال تمدنی سکولار و مادهگرا نبود. ارزشهای دینی و انسانی نقش آشکار و مثبتی در آن بازی میکرد و به آن مقداری انسجام و هدفمندی تزریق میکرد.
هنگامی که نخستین اصلاحگران مسلمان با این تمدن برخورد کردند، با تمدنی سکولار (به معنای وسیع کلمه) برخورد نکردند، بلکه با تمدنی تا حدودی سکولار، که در آن پارهای از ابعاد زیست عمومی عرفی شده بود، رو به رو شدند. در آن هنگام هنوز حلقههای واپسینِ توالیِ سکولاریسم، تحقق نیافته بودند. به سخن دیگر، بسیاری از پدیدههای منفی که ما شاهد هستیم و در کتابها، نشریات و مجلات آنان میخوانیم و اکنون تبدیل به الگویی ثابت و پدیدهای مشخص شدهاند، در آن هنگام رخدادهایی پراکنده به شمار میرفتند. از این رو، به حاشیهراندن آنها کار سادهای بود. افزون بر این، گفتمان انتقادی غرب نسبت به مدرنیته و روشنگری، هنوز متبلور نشده بود. به عنوان مثال، ادبیات رمانتیک غرب، در ماهیت خود ادبیاتی است اعتراضآمیز نسبت به بسیاری از ابعاد مدرنیتهی غربی. نوشتههای اندیشور غربی، ادموند برک، و برخی دیگر از اندیشوران محافظهکار، حاوی اشاراتی نسبت به بسیاری از موضوعاتی است که سپس گفتمان انتقادی غرب، آنها را متحول ساخت. با این وصف، معایب تمدن غرب، چه در سطح نظری چه در سطح عملی، برای پژوهندگان و ناظران این تمدن، هنوز مسألهای روشن نبود.
اما نسبت به حاملان گفتمان جدید اسلامی، اوضاع کاملاً متفاوت است. اندیشهی بیشتر آنان در دههی پنجاه شکل پذیرفته و در دههی شصت با تمدن غرب احتکاک پیدا کردهاند. ما بر این باور هستیم که تمدن غرب در این مرحله، وارد مرحلهی بحران شدهاست و بسیاری از اندیشوران آن به ابعاد بحران و راه بنبستی که منظومهی مدرنیتهی غربی وارد آن شدهاست پیبردهاند. (ر.ک: مقدمة لتفکیک الخطاب العلمانی، چهار جلد، قاهر، دسامبر 1997م.) حاملان گفتمان جدید از آغاز به ابعاد تاریک تمدن غرب پی بردهاند. این تمدن جهان را وارد دو جنگ غربی، که جنگ جهانی نامیده میشوند، کرد. این دو جنگ، همهی جهان را به سوی میدان مبارزه و کورهی جنگ و افزایش تولید سلاح مرگبار، کشاند. سرانجام برای همگان روشن شد که، به گفتهی روژه گارودی، این تمدن میتواند گوری بکند که برای همه جهان کافی باشد. نفوذ دولت ملی مرکزی، رو به افزایش نهاد و این دولت توانست از طریق دستگاههای امنیتی و آموزشی خود، به همگان دسترسی داشته باشد و بر آنان حکومت کند. نفوذ رسانهها در زندگی خصوصی بشر رو به فزونی نهاد. این امر باعث افزایش الگووارگی در آنان شد. سیطرهی کامجویی و لذتطلبی بر تودهها رو به فزونی نهاد. این امر باعث افزایش بیبندوباری و بالا رفتن بیرویه و بیسابقهی میانگین طلاق شد و بحران معنویت، بحران معرفتی و بحران محیط زیست، عمومیت یافت. اقتصاد آزاد نیز مثل گذشته چندان کارساز نبود. تجربهی سوسیالیسم نیز مصداقمندی خود را از دست داد. و رویکردهای فکریِ بدخواه انسان، مثل فاشیسم، نازیسم، صهیونیسم و ساختارگرایی، سر برآوردند. این رویکردها در اندیشهی پسامدرنیته به اوج رسیدند.
در نیمهی دههی شصت، گفتمان انتقادی غرب پدید آمد و آثار مکتب فرانکفورت، در دسترس همگان قرار گرفتند. پژوهشهای بسیاری در نقد اندیشهی دوران روشنگری در غرب انجام شد. مارکوز در سخنان خود دربارهی الگوسازی تمدن غرب و انسان تکبعدی، تبیین میکرد که در بنیاد تمدن غرب اختلالی ساختاری وجود دارد که فراتر از تقسیمبندی سنتی و رایج (1- تمدن سوسیالیستی، 2- تمدن سرمایهداری) است. بسیاری از تاریخنگاران تجدیدنظر کرده، به بازنگاری تمدن غرب پرداختند تا حجم جنایات این تمدن در حق ملتهای آسیا و آفریقا و میزان چپاولگری استعمار را نشان دهند. همچنین پژوهشهای بسیاری انجا شد که نوک پیکان انتقاد را متوجه نظریههای توسعه میکرد. جنبش چپ نو در این میدان، نقش مهمی داشت. از این رو چه در سطح عملی چه در سطح فکری، برای حاملان گفتمان جدید اسلامی در نیمهی دوم سدهی بیستم دشوار نبود که مصایب این تمدن را بشناسند. همچنین آنان نمیتوانستند مثل نسل پیشین، چنین سادهلوحانه، شیفتهی تمدن غرب شوند. تمدن غربی که آنان شناختهاند و آزمودهاند، در بسیاری از ابعاد با آن تمدن غرب که نسل نخست شناخته، آزموده و بررسی کرده، متفاوت است. این دو تجربه، با یکدیگر تفاوت بنیادی دارند.
پاسخ گفتمان اسلامی به چالش مدرنیتهی غربی
باید تأکید کنیم که که هر دو نسل نو و کهن، منظومهی فکری را نه تنها از خیزگاه منظومهی اسلامی بنیاد نگذاشتند، بلکه در اثر همکنشی با تمدن غرب، این کار را به ثمر رساندند. این مسأله کاملاً طبیعی است. تمدن غرب تسلّط خود را بر جهان تحمیل کرده و با پیروزی نظامیاش، محوریت یافتهاست، نظرگاه خود را در همهی جوامع مطرح کرده، خود را به عنوان آیندهی تمام بشر تحمیل کرده و چنان چالشی بوجود آورده که همگان، خواسته یا نخواسته، میباید به آن پاسخ دهند.
بسته به تقاوت نوع و شدت وحدت چالش، پاسخ نیز متفاوت بود. اصلاحگران نخستین، ابعاد مثبت فراوانی در این تمدن مییافتند. حتی میتوان گفت که آنان مبهوت تمدن غرب شدند. محمد عبده در سخن معروف خود دربارهی غرب همین وشع را مطرح کردهاست: «در آنجا مسلمانانی بدون اسلام، و اسلامی بدون مسلمان یافتم.» از این رو، پاسخ نسل نخست به تمدن غرب چنین بود: چگونه میتوانیم به غرب بپیوندیم؟ چگونه حتی میتوانیم این منظومهی شگرف را، با حفظ ارزشها و هویت خویش، به تمدن خودمان منتقل کنیم؟
اما اگر شناخت شیخ محمد عبده از تمدن غرب مثل شناخت ما میبود، پیش از گفتن این سخن و پیش از طرح نمادهای پروژهی خود، بسیار تردید میکرد. رخدادی تاریخی وجود دارد که نقطهای را که میخواهم به آن برسم، روشن میکند: رفاعه طهطاوی به سال 1830م. در پاریس میزیست. مسألهی شیفتگی وی نسبت به تمدن غرب، زبانزد عام و خاص است. اما در همان سال که وی در پاریس میزیست، توپخانههای نیروهای فرانسه، روستاهای امن الجزایر را در هم میکوبیدند. رفاعه طهطاوی در پیرامون خود جز نور تابان نمیدید و جز پیچیدن صدای آهنگِ فرایندِ متحولشدن را که صدای دیگر آهنگها را خفه میکرد، نمیشنید. اما شیوخ الجزایری که در روستاهای سادهی خود نشسته بودند. جز با زبان آتش و گلوله آشنا نبودند و جز غرش بمبها و توپخانهها را نمیشنیدند. در منابع تاریخی آمده که به یکی از این شیوخ گفتند: «نیروهای فرانسوی آمدهاند تا تمدن غرب را در گوشه و کنار الجزایر گسترش دهند.» پاسخ آن شیخ بسیار خشک، قاطع و پرمعنا بود. او گفت: «پس چرا این همه باروت با خود آوردهاند.»
ما نیز مانند این شیخ بوی باروت را استشمام کردهایم، زبانهی آتش را دیدهایم، غرش توپخانهها را شنیدهایم و سم اسبانشان را دیدهایم که همه چیز را لگدمال میکنند. در نهایت باز دوباره نگاهمان به باروت افتاد که رو به گسترش داشت و به صورتی هولناک نحوهی کاربرد آن پیشرفتهتر میشد و به شکل بمبها، موشکها و سلاحهای میکروبی و هستهای درمیآمد. برای تولید این سلاحها، درصد بالایی از بودجهی کشورهای غربی (و سپس شرقی، جنوبی و شمالی) اختصاص یافتهبود. اکنون صنعت تولید سلاحهای کشتار جمعی، از مهمترین منابع جهان نو به شمار میرود.
اگر شیخ رفاعه و محمد عبده مانند آن شیخ الجزایری و مانند ما، بوی باروت را استشمام کردهبودند، هیچکدام از آنان از مسلمانان بدون اسلام سخن نمیگفت. اما از آن جا که بوی باروت، نهان بود و نور درخشان تمدن چشمها را کور میکرد، قضیه برای بسیاری از حاملان گفتمان کهن، شکل آشتی با مدرنیتهی غربی و پیوستن به آن و هماهنگشدن با آن و ترکیب اسلام و مدنیته، به خود گرفت. ماهیت پروژهی محمدعبده، که تا نیمهی دههی شصت قرن بیستم حاکم بود و ما از آن به عنوان گفتمان قدیم اسلامی یاد میکنیم، همین بود.
این گونه بود که منظومهی اسلامی، بخشی از منظومهی عام شد که در سرآغاز سدهی بیستم، بر جهان سوم حاکم بود. در آن هنگام همگان تمام تلاش و توان خود را پیوستن به غرب و رقابت با او، صرف میکردند. لیبرالهای سرزمینهای ما به پذیرش منظومهی جدید غرب، با خوب و بد و تلخ و شیرین آن، فرا میخواندند. اما مارکسیستها اندکی سر به عصیان برداشتند و از امکان قدم گذاردن در مدرنیتهی غربی از رهگذر دروازههای مارکسیسم و دفاع از ارزشهای عدالت اجتماعی سخن گفتند. ولی اسلامگرایان خیال میکردند میتوان منظومهی مدرنیسم غربی را پذیرفت و آن را با اسلام در آمیخت. با این وصف، همگان – علیرغم تفاوت رویکردها و مسلکهایشان- غرب را تبدیل به مرجعیت خاموش و کامل ساخته بودند. اساساً جهانبینی نهان در پس بیشتر ایدئولوژیهای سکولار و دینیِ جهان اسلام، همین است. طبعاً منظومهی اسلام عقب نشست، ابعاد و وجوه آن رنگ باختند و فراگیری خود را در مقام یک جهانبینی از دست دادند. به جای طرح انگارههای اسلامی در تمام حوزههای زیستی، موضوع در «اسلامیسازیِ» پارهای از ابعاد مدرنیته خلاصه شد. این «اسلامیسازی» در بیشتر اوقات شکل حذف امور حرام، بدون هر گونه نوآوری و ابتکار، به خود میگرفت و بر وجوه حلال، در تمدن غرب تأکید صورت میپذیرفت، یا جنبههایی در منظومهی اسلامی مورد کاوش قرار میگرفت که شبیه آن در تمدن غرب وجود داشت. این امر بدان معنا بود که دیگر وجوهی که بنیاد امتیازات منظومهی اسلامی را تشکیل میدادند، کمرنگ شوند.
حاملان گفتمان جدید اسلامی، در برابر مدرنیسم غربی، آن شیفتگی و اعجاب گذشتگان را ندارند. از این رو میبینیم گفتمان آنان از نقادیِ ریشهای مدرنیته، سرچشمه میگیرد. آنان در این حیطه با بسیاری از اندیشوران و جنبشهای سیاسی جهان اسلام و جهان غرب در زمان کنونی تفاوت ندارند. مارکسیسم از گونههای نقادی مدرنیته به شمار میرود که از مکتب فرانکفورت برخاست و این نقادی را ریشهدار ساخت. ادبیات رمانتیسم نیز اعتراضی علیه مدرنیسم غربی بود. اما اعتراض ادبیات مدرنیته، ژرفتر و ریشهدارتر بود. زیرا در این ادبیات، جهانِ شیءشدهی مدرنیته به تصویر درآمده و نشان داده شده که چگونه انسان تبدیل به شیء میشود، اشیا معنای خود را از دست میدهند و زنجیرهی علّیت به تمام و کمال از هم میگسلد. نمایش بیهودگی، بخشی از اعتراض غربیها به راه بنبستی است که تمدن غرب ما را به آن وارد کرده است. اخیراً نیز بنیادگرایی غربی به عنوان تداوم تودهای و مردمی این رویکرد فکری، سر برآورده است. در جهان سوم میبینیم که اندیشهی ملیگرایی در ماهیت خود کوششیاست برای ورود به جهان مدرنیته از دروازههای غیرغربی و با از دستندادن ویژگیهای خود، به سخن دیگر، درکی ضمنی در اینباره وجود دارد که مدرنیتهی غربی، ویژگیها را از انسان بر میکند و از محتوای انسانی او را تهی میکند. گفتمان جدید اسلامی، بخشی از این جریان بزرگ جهانی است و به هیچ وجه در ما محدود نمیشود. احساسی نسبت به بحران مدرنیتهی غربی وجود دارد. این احساس در نقاط گونهگون جهان، اشکال مختلفی به خود گرفته است. در جهان اسلام نیز شکل اسلامی به خود گرفته است. با این وصف، میتوان گفت نقد اسلامی مدرنیته با اشکال نقد مدرنیته در جاهای دیگر جهان، متفاوت است، زیرا میزان ارتباط منظومهی مدرنیسم غربی ر با امپریالیسم غربی و دشواری تفکیک آنها از یکدیگر را به درستی درک می کند (امپریالیسم در هر حال نخستین تجربهی ما با مدرنیته بود و استعمار شهرکسازی صهیونیستها آخرین تجربه است). همچنین نقد اسلامی مدرنیسم از ویژگی خوشبینی برخوردار است، زیرا راهحلهایی متفاوت با نقد غربیها از مدرنیسم، طرح میکند. نقد غربی، بدبین و نیستگراست.
ادامه دارد ....

نظرات