چگونه کشورهای قدرتمند در تلهی ترس گرفتار میشوند؟
یک فرضیه اساسی در بیشتر تفکرات سیاست خارجی این است که قدرت، امنیت میآورد. از آنجا که هیچ نیروی پلیس جهانی وجود ندارد تا در مواقع بحرانی مداخله کند، کشورها باید برای تضمین امنیت خود قدرت جمع کنند. آنها باید ارتشهای قوی بسازند تا از سرزمینشان دفاع کنند و منافع حیاتیشان را در سطح بینالمللی حفظ کنند. همچنین باید اقتصادهای قدرتمند پرورش دهند تا این ارتشها را تأمین مالی کنند و در برابر فشارهای اقتصادی مقاومت نمایند. این دیدگاه قرنهاست که راهنمای استراتژی کشورها بوده و امروز هم دو قدرت بزرگ جهان بر آن تأکید دارند. دونالد ترامپ، رییسجمهور ایالات متحده، در پی تقویت نظامی و خودکفایی اقتصادی برای بازدارندگی دشمنان است و مشاورانش این سیاست را «صلح از طریق قدرت» مینامند. در همین حال، شی جینپینگ، رهبر چین، سرمایهگذاری گستردهای در ارتش آزادیبخش خلق و بخش تولید انجام میدهد تا کشورش را «خوداتکا و قوی» کند.
درست است که قدرت میتواند امنیت مادی را افزایش دهد، اما امنیت تنها یک مساله مادی نیست؛ یک پدیده روانشناختی هم هست. رهبران و شهروندان به دنبال ارتشهای بزرگ هستند تا احساس امنیت کنند. با این حال، تحقیقات روانشناختی تقریباً هیچ حمایتی از این ایده نمیکند که احساس امنیت با آمار عینی قدرت مادی همخوانی دارد. برعکس، شواهد نشان میدهد که قدرت، افراد را نسبت به نیات دیگران بدبینتر میکند و در نتیجه اضطرابشان را افزایش میدهد.
افراد قدرتمند هنگام تصمیمگیری، بیشتر از افراد ضعیف، از تحلیل دقیق و منطقی فاصله میگیرند. آنها تهدیدها را بر اساس غریزه ارزیابی میکنند و سریع واکنش نشان میدهند. در مقابل، افراد ضعیفتر میدانند که برای عبور از محیط اطرافشان باید بهطور انتقادی فکر کنند، اما افراد قدرتمند تصور میکنند میتوانند به کلیشهها و میانبرهای ذهنی تکیه کنند. نتیجه این است که افراد قدرتمند جهان را با دیدی تاریک و بیش از حد ساده میبینند؛ دیدگاهی که سوءظن و اضطراب را بیشتر میکند.
برای بررسی اینکه آیا این یافتههای روانشناختی در روابط بینالملل هم صادق است، بررسی کردم که نخبگان سیاست خارجی و مردم عادی چگونه درباره قدرت دولت و درک تهدید فکر میکنند. تمرکزم روی تصمیمگیرندگان امریکایی در دوران جنگ سرد، سیاستگذاران روسی پیش از حمله مسکو به اوکراین در سال ۲۰۲۲، و نظرات مردم چین و امریکا در زمان حال بود. نتایج روشن بود: کشورهای قویتر، مانند افراد قدرتمندتر، تمایل دارند نسبت به کشورهای ضعیفتر ناامنتر باشند. رهبران و شهروندانشان تهدیدها را تصور یا اغراقآمیز میبینند، به صورت آنی فکر میکنند و به راحتی تحریکپذیرند. در نتیجه، آنها بیشتر از کسانی که احساس میکنند دولتشان ضعیف است، از آغاز و تشدید جنگها حمایت میکنند. این یافته پیامدهای ناگواری دارد. امروزه جهان با رقابت دوباره قدرتهای بزرگ، بهویژه میان ایالات متحده و چین، تعریف میشود. هر طرف تلاش میکند قدرت بیشتری نسبت به دیگری به دست آورد، عمدتاً برای اینکه احساس امنیت بیشتری کند. اما این استراتژی به احتمال زیاد نتیجه معکوس خواهد داشت.
اگر واشنگتن قویتر شود، بیشتر متقاعد خواهد شد که پکن تهدید است. اگر پکن قدرتمندتر شود، اقدامات واشنگتن در نزدیکی مرزهای خود را تهدیدآمیزتر خواهد دید. نتیجه میتواند یک چرخه معیوب باشد: هرچه هر کشور توانمندتر شود، احساس ناامنی بیشتری خواهد کرد و این باعث افزایش نیروهای نظامی میشود که اضطراب طرف مقابل را بیشتر میکند. برای جلوگیری از این نتیجه، مقامات در ایالات متحده و چین - و در واقع در هر کشور قدرتمند - باید تلاش کنند اثرات روانی قدرت را خنثی کنند. این یعنی پیش از هر تصمیمگیری مکث کنند، به جای نتیجهگیری عجولانه تمام شواهد موجود درباره یک تهدید احتمالی را با دقت بررسی کنند. به عبارت دیگر، باید طوری استدلال و تصمیمگیری کنند که گویی دولتهای ضعیفی را اداره میکنند، نه دولتهای قوی.
سری که تاج بر سر دارد، مضطرب است
یکی از قدیمیترین و رایجترین ایدهها در روابط بینالملل این است که قدرت به امنیت میانجامد و ضعف به ناامنی. این فرضیه، تحلیل توسیدید از جنگ پلوپونز را تثبیت کرد: «رشد قدرت آتن و هشداری که در اسپارت ایجاد کرد، جنگ را اجتنابناپذیر ساخت. » اما دانشجویان روانشناسی فردی مدتهاست دریافتهاند که قدرت ممکن است دیدگاهها و رفتارهای منطقی ایجاد نکند. یا همانطور که هنری چهارم شکسپیر میگوید: «سرِ تاجدار، مضطرب است». روانشناسان پس از جنگ جهانی دوم، تأثیرات قدرت را مستقیماً مطالعه کردند تا بفهمند چگونه افراد ظاهراً عادی وقتی احساس قدرت میکنند، میتوانند مرتکب اعمال ظالمانه بزرگی شوند. برای مثال، در آزمایش بدنام زندان استنفورد در سال ۱۹۷۱، پژوهشگران شرکتکنندگان را به دو گروه نگهبان فرضی و زندانی فرضی تقسیم کردند و مشاهده کردند که نگهبانان به سرعت به رفتارهای خشن و بدرفتار روی آوردند. یک دهه پیشتر، استنلی میلگرام آزمایشهای اطاعت بدنام خود را انجام داد که در آن به شرکتکنندگان دستور داده شد به فرد دیگری (که در واقع بازیگری بود و وانمود میکرد شوک دریافت میکند) شوک الکتریکی بدهند. شرکتکنندگان اغلب حتی در سطوحی از شوک که ظاهراً کشنده بود، به دستورات ادامه میدادند. این مطالعات بحثبرانگیز، نشانههای اولیهای ارایه دادند مبنی بر اینکه قدرت میتواند اثرات مخربی بر رفتار فرد داشته باشد؛ اثراتی چنان جدی که منجر به تدوین پروتکلهای اخلاقی جدید برای تحقیقات دانشگاهی شد. در دهههای بعد، محققانی مانند سوزان فیسک و داچر کلتنر آزمایش دقیق و علمی این شهودها را آغازکردند. روانشناسان به آزمودنیها منابع بیشتر یا کمتری در محیط آزمایشگاهی اختصاص دادند و دیدگاهها، تعاملات گروهی و رفتارهایشان را اندازهگیری و مشاهده کردند. آنها همچنین رفتار روسا و زیردستان را در محیطهای شرکتی بررسی و تحلیل کردند.
یافتهها قابل توجه بود: حس قدرت بهطور واضح تفکر تکانشی و شهودی را فعال میکند. افرادی که احساس قدرت میکردند، ریسک بیشتری میپذیرفتند و اعتماد به نفس بیش از حد نشان میدادند؛ این امر در بازیهای آزمایشگاهی به ضررهای مالی بیشتری منجر میشد. در تعامل با اعضای گروههای حاشیهنشین، سریعتر دیگران را غیرانسانی میدیدند، به ریاکاری روی میآوردند و به تعصبات نژادی تکیه میکردند. همچنین کمتر همدل بودند و دیگران را تهدیدآمیزتر میدیدند. برای مثال، در یک مطالعه، مواردی که مورد آزمایش قرار گرفتند در یک بازی مبتنی بر همکاری شرکت کردند که در جریانش باید یک ظرف پول مشترک را تقسیم میکردند. کسانی که بهطور تصادفی نقش «مدیر» قدرتمند را به دست آوردند، بیشتر احتمال داشت همتیمیهای خود را غیرقابل اعتماد بدانند و بنابراین احساس میکردند که باید برای جلوگیری از رفتار خودخواهانه، آنها را مجازات کنند. پژوهشگران نتیجهگیری کردند که قدرت، تفکر «هابزی» را فعال میکند؛ تفکری که با بیاعتمادی به دیگران و تکیه بیشتر بر بازدارندگی از طریق مجازات مشخص میشود. البته فیسک، کلتنر و همکارانشان عمدتاً تأثیر قدرت بر تفکر فردی را در محیطهای کنترلشده بررسی میکردند؛ چیزی که با دنیای پرمخاطره تصمیمگیری در سیاست خارجی تفاوت زیادی دارد. در تئوری، حتی یافتههایشان در محیطهای شرکتی نباید کاملاً در سطح دولتها صادق باشد. به هر حال، کشورها معمولاً نهادها و بوروکراسیهای متعددی دارند که برای تقویت مشورت میان صداهای رقیب طراحی شدهاند. با این حال، تحقیقات من نشان داد که ادبیات روانشناختی در واقع بسیار مرتبط است. سیاستگذاران در کشورهای قدرتمند احساس ناامنی بیشتری میکنند و نسبت به کشورهای ضعیفتر، با پرخاشگری بیشتری عمل میکنند. میتوان امیدوار بود که این اثرات در دموکراسیها تعدیل شود، جایی که افکار عمومی میتواند بدترین انگیزههای یک رهبر را محدود کند. اما در نظرسنجیهایی که از شهروندان امریکایی (و همچنین چینی و روسی) انجام دادم، دریافتم که مردم عادی وقتی احساس میکنند کشورشان قویتر است، ارزیابیهایشان از تهدید در سطح بالاتر و هولناکتری قرار دارد و بیشتر از کسانی که کشورشان را ضعیفتر میدانند، از سیاستهای جنگطلبانه حمایت میکنند. بنابراین، دموکراسیها نیز به همان اندازه در برابر این نوع تفکر آسیبپذیر هستند.
در واقع، ایالات متحده میتواند روشنترین نمونه موردی در این زمینه باشد که نشان میدهد چگونه افزایش قدرت یک کشور، باعث افزایش ترس میشود. در زمان تأسیس آن در دهه ۱۷۸۰، این کشور از نظر مادی بسیار ضعیف بود. اقتصادش به دلیل بدهیهای جنگی فلج شده بود. دهها قبیله سرخپوست توانمند و مستقل آن را احاطه کرده بودند. چاکتاوهای جنوب شرقی به تنهایی نیروی نظامی ده برابر ارتش دایمی ایالات متحده را در اختیار داشتند. حتی بنیانگذاران ایالات متحده نیز مطمئن نبودند که آیا ملت نوپای آنها میتواند زنده بماند یا نه. اما به جای وحشت، آنها محیط استراتژیک را با دقت ارزیابی کردند و دیپلماسی را به عنوان ابزار اصلی کشورداری پذیرفتند. جورج واشنگتن مرتباً از هیاتهای هندی پذیرایی و تجلیل میکرد، همانطور که از مقامات اروپایی پذیرایی میکرد و به این کشورها برای واگذاری زمین پول پرداخت میکرد. الکساندر همیلتون، وزیر خزانهداری، هشدار داد که رویای برخورداری از «امنیت کامل»، «بیش از حد رویاپردازانه است که بتوان آن را به عنوان یک قاعده برای رفتار ملی در نظر گرفت».
با این حال، همزمان با اوجگیری سلطه ایالات متحده در نیمکره غربی در طول قرن نوزدهم، محاسبات آن تغییر کرد. تصمیمگیرندگان به این نتیجه رسیدند که ملتهای سرخپوست شرکای بالقوه نیستند، بلکه تهدیدهایی غیرقابل تحمل به شمار میروند. آنها بیشتر به کلیشههای نژادپرستانهای تکیه کردند که سرخپوستان را جنگجو و غیرمنطقی نشان میداد. بنابراین، دولت تصمیم گرفت چارهای جز حمله به آنها ندارد. در سال ۱۸۹۰، جنبش مذهبی «رقص ارواح» در میان سرخپوستان شکل گرفت؛ جنبشی که هدفش اتحاد مجدد با ارواح اجداد برای مقاومت در برابر گسترش ایالات متحده به سمت غرب و جذب فرهنگی بود. اجرای این رقص توسط مردم لاکوتا چنان نخبگان ایالات متحده را نگران کرد که رییسجمهور بنجامین هریسون بزرگترین بسیج نیروی نظامی از زمان جنگ داخلی را به منطقه حفاظتشده پاین ریج اعزام کرد. نتیجه این اقدام، قتلعام زانوی زخمی بود. ایالات متحده به جای احساس امنیت بیشتر با قدرت، در واقع شروع به تعقیب ارواح کرد. بخشی از این تجاوز ناشی از فرصت بود، نه صرفاً ترس. با افزایش قدرت، واشنگتن میتوانست زمینهای بیشتری نسبت به گذشته به دست آورد. اما تصمیمگیرندگان روشن کردند که این گسترش همچنین ناشی از تهدید درکشده از سوی ملتهای سرخپوست بوده است. تئودور روزولت، رییسجمهور آینده، در سال ۱۸۸۶ به طرز ننگینی اظهار داشت: «من تا آنجا پیش نمیروم که فکر کنم تنها سرخپوستان خوب، سرخپوستان مرده هستند، اما معتقدم از هر ده نفر، نه نفر خوب هستند و من دوست ندارم در مورد دهمین نفر خیلی دقیق تحقیق کنم». به نقل از مورخ ند بلکهاوک، مقامات امریکایی احساس میکردند که «نظم نژادی نوظهور» آنها «تحت تهدید مداوم» سرخپوستان در غرب است.
قدرت فاسد میکند
پایان جنگ جهانی دوم قدرت ایالات متحده را به شکل شگفتانگیزی برجسته کرد. پیش از جنگ، دیگر دولتها حداقل میتوانستند ادعا کنند که با واشنگتن برابرند. اما پس از آن، ایالات متحده هیچ رقیب واقعی نداشت. فرانسه، آلمان و ژاپن ویران شده بودند. بریتانیا از تهاجم اجتناب کرد، اما تلفات سنگینی متحمل شد و بمبارانهای آلمان شهرها و مراکز صنعتیاش را نابود کرد. اتحاد جماهیر شوروی از نظر قدرت به امریکا نزدیکتر بود، اما آن هم فرسوده شده بود: حدود ۲۷ میلیون کشته نظامی و غیرنظامی داد، در حالی که این رقم برای ایالات متحده کمتر از ۵۰۰ هزار نفر بود. بسیاری از شهرهای بزرگ شوروی در جریان پیشروی آلمان ویران شدند و اقتصاد و ارتش آن در مقایسه با قدرت صنعتی، نیروی دریایی ایالات متحده و شبکه پایگاههای خارج از کشورش، رنگ میباخت.
با این حال، ایالات متحده طوری رفتار نکرد که گویی امنترین کشور جهان است. برعکس، رهبران واشنگتن بیش از پیش از جنگ نگران شدند. تقریباً از همان لحظه تسلیم ژاپن، مقامات امریکایی نسبت به دولتهای کمونیستی نگران و هراسان شدند. در سال ۱۹۵۰، وزارتخانههای امور خارجه و دفاع پیشنویس NSC-68 را تهیه کردند؛ یادداشتی که خواستار افزایش عظیم هزینههای دفاعی در زمان صلح و توسعه بمب هیدروژنی بود. در این سند آمده است: «در اوج قدرت خود، ایالات متحده و شهروندانش در عمیقترین خطر خود قرار دارند. »هری ترومن رییس جمهوری وقت ایالات متحده به سرعت این یادداشت را به عنوان راهنمای استراتژی جنگ سرد امریکا پذیرفت. کمتر از سه ماه پس از انتشار NSC-68، ترومن در پاسخ به حمله کره شمالی به کره جنوبی، نیروهای امریکایی را به شبهجزیره کره فرستاد. این اقدام به سختی یک ضرورت امنیتی برای واشنگتن بود؛ جنگ کره در اصل یک جنگ داخلی بود. اما مقامات امریکایی که در معرض سوءظن قرار داشتند، حمله کره شمالی را تلاشی از سوی جوزف استالین برای آغاز یک واکنش زنجیرهای تفسیر کردند که دولتها را یکی پس از دیگری به رژیمهای کمونیستی تبدیل میکرد (آنچه بعدها سیاستگذاران «نظریه دومینو» نامیدند) و در نهایت به جنگ جهانی علیه ایالات متحده منجر میشد. ترومن اظهار داشت: «اگر به کره جنوبی اجازه سقوط داده شود، رهبران کمونیست جسارت پیدا میکنند تا بر کشورهای نزدیکتر به سواحل ما غلبه کنند... اگر این امر بدون چالش ادامه یابد، به معنای جنگ جهانی سوم خواهد بود. »
در مقابل، بریتانیاییهای بسیار ضعیفتر، اوضاع را واضحتر میدیدند. سفیر بریتانیا در ایالات متحده در سال ۱۹۵۰ نوشت که در واشنگتن «فرشتگان انتقامجوی پیوریتن زیادی وجود دارند» که میخواهند «مجازات گناهکاران را ادامه دهند». به عبارت دیگر، تهاجم امریکا عملی تجاوزکارانه از سوی ایالات متحده بود، نه دفاع از خود. کاناداییها که حتی ضعیفتر بودند، در زیر سوال بردن واکنش واشنگتن پا را فراتر گذاشتند. آنها ارزیابی کردند که فوریترین تهدید برای امنیت بینالمللی، استالین نیست، بلکه واکنش بیش از حد امریکا در کره است. وقتی اتحاد جماهیر شوروی فروپاشید و جنگ سرد به پایان رسید، قدرت ایالات متحده حتی بیرقیبتر شد. دیگر صرفاً قدرتمندترین کشور جهان نبود؛ اولین ابرقدرت جهانی بلامنازع در تاریخ بشر شده بود. اما حتی این جایگاه والا نیز نتوانست ترسهای ایالات متحده را کاهش دهد. جیمز وولسی، که قرار بود به زودی مدیر سیا شود، در جلسه استماع سنا در سال ۱۹۹۳ اعلام کرد: «ما یک اژدهای بزرگ را کشتیم، اما اکنون در جنگلی پر از انواع گیجکنندهای از مارهای سمی زندگی میکنیم. و از بسیاری جهات، ردیابی اژدها آسانتر بود. » دیگر مقامات سیاست خارجی نیز ارزیابیهای مشابهی ارایه کردند. و مانند کره (و بعداً ویتنام)، بر اساس همین ارزیابیها عمل کردند. یکچهارم کل مداخلات نظامی ایالات متحده در دوران پس از جنگ سرد رخ داده است. همانند قرن نوزدهم، این ماجراجوییها تا حدی به دلیل تواناییهای چشمگیر واشنگتن بود. کشوری که میتواند نیروهای عملیات ویژه را در عرض ۳۰ دقیقه به هر نقطهای از جهان بفرستد و در چند روز یک رژیم را سرنگون کند، بیش از کشوری که چنین قابلیتهایی ندارد، تمایل به شروع جنگ دارد. قدرتمندان معمولاً هر کاری که بخواهند انجام میدهند. اما این اقدامات فقط نتیجه قدرت نبودند؛ بیشتر محصول افزایش بیچونوچرای اضطراب بودند، بهویژه ترس از عواقب بیعملی. حمله به عراق در سال ۲۰۰۳ را در نظر بگیرید. صدام حسین هیچ تهدید مستقیمی برای ایالات متحده نداشت. گزارشهای اطلاعاتی واشنگتن نشان میداد که او سلاحهای کشتار جمعی ندارد. با این حال، این گزارشها نگرانیهای دولت جورج دبلیو بوش را برطرف نکرد. در سال ۲۰۰۲، کاندولیزا رایس، مشاور امنیت ملی وقت، هشدار داد که هزینههای انتظار برای یافتن شواهد قطعی از توانایی هستهای عراق بسیار بیشتر از هزینههای اقدام فوری است. او توضیح داد: «ما نمیخواهیم مدرک قطعی به یک ابر قارچی تبدیل شود». دونالد رامسفلد، وزیر دفاع ایالات متحده، نیز گفت: «هیچ دولت تروریستی تهدید بزرگتر یا فوریتری از رژیم صدام حسین در عراق برای امنیت مردم ما و ثبات جهان ایجاد نمیکند». تفکر بوش حتی کمتر منطقی بود. رییسجمهور در آستانه حمله گفت: «من وقت زیادی را صرف نظرسنجی در سراسر جهان نمیکنم تا به من بگویند که فکر میکنم راه درست عمل کردن چیست. من فقط باید بدانم که چه احساسی دارم. » او نگران صدامحسین بود و همین برایش کافی بود. نتیجه این تصمیم مرگ شمار زیادی از غیرنظامیان، رادیکالیزه شدن جمعیت، پرورش تروریستهای آینده و هزینهای حدود ۲ تریلیون دلار بود.
مثل ضعیفها فکر کن
ایالات متحده تنها کشوری نیست که قدرت زیادش به جای امنیت، احساس ناامنی بیشتری ایجاد کرده است. مسکو نیز سابقه طولانی در این زمینه دارد. در دهه ۱۹۷۰، اتحاد جماهیر شوروی با پیشرفت در قابلیتهای هستهای و متعارف نسبت به ایالات متحده - که پس از جنگ ویتنام در حال تضعیف بود - به برتری رسید. اما این پیشرفت نه تنها امنیت را افزایش نداد، بلکه نگرانی از نفوذ امریکا در افغانستان را بیشتر کرد و در نهایت به حمله پرهزینه به این کشور منجر شد. امروز، روسیه دیگر ابرقدرت نیست، اما همچنان هم قدرتمند است و هم ناامن. یک نظرسنجی در سال ۲۰۲۰ از نخبگان و مقامات ارشد روسی - از جمله افراد در نیروهای مسلح و آژانسهای امنیتی - نشان داد که کسانی که احساس میکردند قدرت روسیه در حال افزایش است، بیش از دیگران اوکراین، ایالات متحده و ناتو را تهدید میدیدند. ولادیمیر پوتین، رییسجمهور روسیه، در این نظرسنجی شرکت نداشت، اما به نظر میرسد دیدگاههای مشابهی دارد. تصمیم او برای حمله به اوکراین، بدون شک تا حدی ناشی از تمایلات الحاقگرایانه بود. با این حال، او در سخنرانیها و نوشتههای توجیه جنگ، بارها ابراز نگرانی کرده که واشنگتن از کییف برای تهدید امنیت روسیه استفاده خواهد کرد. اما چین. در طول ۵۰ سال گذشته، این کشور دستاوردهای اقتصادی خیرهکنندهای داشته است. استعمار غرب در قرن نوزدهم، تهاجم ژاپن در اوایل قرن بیستم و سیاستهای مائو تسهتونگ در دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰، همگی چین را از نظر مادی ضعیف کرده و دلایل محکمی برای احساس تهدید ایجاد کرده بودند. اکنون، چین دومین اقتصاد بزرگ جهان است و ارتشی عظیم و قدرتمند دارد. با این حال، جهش به سوی ابرقدرتی در نیمقرن گذشته، نگرانیهای امنیتی پکن را برطرف نکرده است. شی جینپینگ، رهبر چین، اقدامات گستردهای برای تقویت کنترل داخلی و مقابله با نفوذ خارجی انجام داده است، از جمله پاکسازی مقامات ارشد حزب و محدود کردن برخی عناصر فرهنگی غربی در رسانهها. بنابراین، ممکن است به نظر برسد که جهان در مسیر بسیار خطرناکی قرار دارد. به هر حال، برای رهبران کشورهای قدرتمند، کاهش این ترس دشوار است. اما آنها میتوانند با تلاش آگاهانه برای فکر کردن مانند ضعیفان - یعنی با دقت، همدلی و واقعبینی - انتخابهای بهتری داشته باشند. این رویکرد دستکم یک بار در تاریخ ایالات متحده تجربه شده است.
در سال ۱۹۵۳، رییسجمهور دوایت آیزنهاور با آنچه توسعهطلبی شوروی و سیاست خارجی پرهزینه، نامنسجم و فزاینده نظامیگرایانه ایالات متحده میدانست، مواجه شد. او بررسی محرمانهای از طراحی استراتژی کلان آغاز کرد. در این بررسی، تیمهایی از مقامات ارشد سه استراتژی سیاست خارجی با سطوح متفاوت تهاجمی را مطالعه کردند. پس از بررسی تحلیلها، آیزنهاور تصمیم گرفت رویکرد ملایمتر - یعنی استراتژی مهار مقرونبهصرفه - به خوبی عمل میکند و آن را به جای استراتژی پرهزینهتر کاهش فعال و تهاجمی نفوذ مسکو برگزید. تصمیم آیزنهاور نیازی به بازسازی پرهزینه بوروکراسیها و نهادها نداشت؛ تنها نیازمند تفکر دقیق و سنجیده بود. برای جلوگیری از گرفتاریهای خطرناک، کشورهای قدرتمند باید چنین اقداماتی را بیشتر انجام دهند. به عنوان مثال، چنین رویکردی میتواند واشنگتن را از افزایش حضور نظامی فعلی در آبهای اطراف ونزوئلا بازدارد. ترامپ حمله به قایقها، توقیف نفتکشها و تهدید به حمله به کاراکاس را برای متوقف کردن جریان فنتانیل غیرقانونی به ایالات متحده ضروری میداند. اما این استدلال بر پایه فرض نادرست استوار است. فنتانیل شاید علت اصلی مرگومیر ناشی از مصرف بیش از حد در امریکا باشد، اما هیچ مدرکی وجود ندارد که ونزوئلا فنتانیل را در سطح قابل توجهی تولید کند. بنابراین، این عملیاتها امنیت ایالات متحده را تقویت نمیکنند. در عوض، خطر شروع درگیری بزرگ جدیدی را به همراه دارند که منابع فراوانی از امریکا مصرف میکند و به راحتی هزینهها را فراتر از بودجه دفاعی تقریباً یک تریلیون دلاری اخیر افزایش میدهد. بعید است این بودجه هنگفت نیز حس امنیت و صلح را برای واشنگتن به ارمغان بیاورد. برای افراد از هر حزبی، دلارهای اختصاصیافته به پنتاگون برای تقویت امنیت ایالات متحده در نظر گرفته شده است. اما محاسبات روانشناختی این موضوع نادرست است. هیچیک از اینها به معنای آن نیست که دولتها نباید در نیروهای مسلح خود سرمایهگذاری کنند یا از تلاش برای گسترش اقتصاد خود دست بردارند. اما به این معناست که رهبران و تحلیلگران باید این ایده را کنار بگذارند که در امور خارجی، قدرت ناامنی را کاهش میدهد.
در نهایت، این تناقض بین قدرت و امنیت، چالش اصلی در روابط بینالملل معاصر است. رهبران کشورهای قدرتمند باید درک کنند که افزایش قدرت به خودی خود به معنای امنیت بیشتر نیست؛ بلکه ممکن است منجر به تشدید نگرانیها و ترسها شود. این حس ناامنی میتواند از چند جهت بر سیاستهای خارجی تأثیر بگذارد. برای مثال، افزایش قدرت نظامی یا اقتصادی یک کشور ممکن است درک تهدید از سوی دیگر کشورهای هممرز یا ابرقدرتها را تحریک کند، که در نتیجه باعث تقویت رقابتهای تسلیحاتی و درگیریهای بالقوه میشود. یکی دیگر از ابعاد این مساله در سیاست خارجی، نقش «ترس از عمل نکردن» است. همانطور که در تحلیلهای مربوط به تصمیمگیری ایالات متحده در دوران جنگ سرد و جنگهای پس از آن مشاهده میشود، گاهی ترس از بیعملی و عدم واکنش مناسب در مقابل تهدیدات ساختگی یا مبهم، کشورهای قدرتمند را به اتخاذ سیاستهای تهاجمی وادار میکند. این نوع تفکر در تاریخ دیپلماسی، به ویژه در زمانهایی که کشورها قدرت زیادی به دست میآورند، شایع بوده است. به عبارت دیگر، هرچه کشوری احساس کند تهدیدات بیشتری وجود دارد، تمایل بیشتری به واکنشهای نظامی و اتخاذ سیاستهای جنگطلبانه دارد. برای مثال، در بحرانهای اخیر در خاورمیانه و شرق آسیا، بسیاری از سیاستهای ایالات متحده بر اساس نگرانیهای امنیتی غیرمستند و ارزیابیهای اشتباه از تهدیدات واقعی شکل گرفتهاند. نمونه بارز آن، حمله به عراق در سال ۲۰۰۳ بود که بر اساس پیشفرضهای نادرست درباره سلاحهای کشتار جمعی انجام شد. این جنگ نه تنها به بیثباتی منطقهای انجامید، بلکه منجر به از دست رفتن هزاران نفر از غیرنظامیان و سربازان شد و هزینههای هنگفتی را برای ایالات متحده به بار آورد. از این رو، جهان باید از این تناقض آگاه باشد که قدرتمندترین کشورها، به دلیل ترسهای درونی و اضطرابهای روانشناختی ناشی از قدرت، ممکن است خطرناکتر از آنچه که به نظر میرسند، عمل کنند. برای جلوگیری از بحرانهای جهانی، لازم است که رهبران کشورهای قدرتمند با تفکر انتقادی و همدلی بیشتری به تحلیل تهدیدات بپردازند، نه صرفاً بر اساس قدرت مادی که در دست دارند. در نهایت، این نوع تفکر میتواند به کاهش تنشها و جلوگیری از درگیریهای بیپایان در عرصه جهانی کمک کند.

نظرات