سوءتفاهم شناختی یا سوءاستفاده طبقاتی؟
در ایرانِ امروز، عبارت «کارشناس هوش مصنوعی» به یک نشانهشناسِ شناور تبدیل شده است؛ نشانهای که دیگر هیچ دلالت ثابتی ندارد. هفته گذشته یکی از شرکتهای متوسط بخش خصوصی که سالهاست به آن مشاوره میدهم، اعلام کرد قصد استخدام «کارشناس هوش مصنوعی» دارد تا همزمان وظایف گرافیست، طراح وب، دیجیتالمارکتینگ، تولید محتوا، ادیت ویدیو و حتی مدیریت شبکههای اجتماعی را انجام دهد. این درخواست، بیش از آنکه یک آگهی استخدام باشد، یک سند جامعهشناختی است؛ سندی که نشان میدهد ما هنوز در مرحله «پیشا-پارادایمی» بهسر میبریم، جایی که نه یک رشته علمی، نه یک تخصص مهندسی -و نه حتی یک ابزار- بلکه یک رویای جنونآمیز سرمایهداری ایرانی شده است؛ چیزی شبیه «اینترنت» در اواخر دهه ۷۰ که هر کس سیم تلفن را به مودم رایانههای آن زمان وصل میکرد، «کارشناس اینترنت» نامیده میشد، اما اینبار قضیه عمیقتر است، چون آنچه در این آگهیها رخ مینماید، یک سوءتفاهم وجودشناختی است که ریشه در چیزی دارد که مارتین هایدگر «فراموشی هستی» مینامید. هایدگر در «پرسش از تکنولوژی» میگوید ما دیگر نمیپرسیم چیزی «چیست»، بلکه فقط میپرسیم «چگونه از آن استفاده کنیم. » تکنولوژی برای ما به «چارچوب» تبدیل شده؛ ساختاری که همه چیز را به «ذخیره در دسترس» تقلیل میدهد. درست همانطور که جنگل برای چوببر فقط «چوب» است و رودخانه برای سدساز فقط «انرژی بالقوه»، در بازار کار ایران نیز انسان متخصص فقط «منبع قابل بهرهبرداری» شده است. ما هوش مصنوعی را با «هوش مصنوعی مولد» اشتباه گرفتهایم و آن را با «ابزارهای آماده Prompt-based» یکی انگاشتهایم. در نتیجه، مهندسی که سالها ریاضیات، آمار، الگوریتم و معماری شبکههای عصبی خوانده، در بازار کار همارزش با کسی قرار میگیرد که سه ماه دوره Udemy دیده و میداند چگونه از Midjourney و ChatGPT خروجی بگیرد. این کاهشگرایی، فقط خطای شناختی نیست؛ یک استراتژی طبقاتی است که در آن سرمایهدار کوچک ایرانی نمیخواهد هزینه واقعی تخصص را بپردازد، پس یک طبقه جدید از «کارگران شناختی ارزانی» خلق میکند که باید همزمان ده تخصص داشته باشند، اما هیچکدام را عمیق نمیداند. این همان چیزی است که مارک فیشر «واقعگرایی سرمایهدارانه» مینامید، نمیتوانی تصور کنی که جهان میتواند جز این باشد. نمیتوانی تصور کنی که یک گرافیست واقعی، یک مهندس واقعی، یک دیجیتالمارکتینگ واقعی، هر کدام حقوق و جایگاه خودشان را داشته باشند. در بازار کار ایران، این مدیریت به شکل تعریف مجدد «تخصص» ظاهر میشود: تو دیگر کارشناس یک حوزه نیستی، بلکه یک پرتفولیوی چندوجهی هستی که باید خود را مدام بازآموزی کنی تا در بازار بمانی. در سوی دیگر، دانشگاههای ما هنوز در حال تربیت متخصصانی هستند که در بهترین حالت، در مقالات ISI خود با مدلهای ۲۰۲۲ کار میکنند، درحالی که جهان به ۲۰۲6 رسیده است. این شکاف زمانی همان چیزی است که ژیل دلوز «زمان خارج از مفصل» مینامید؛ جایی که گذشته، حال و آینده دیگر در یک ساختار منطقی قرار ندارند. خروجی این شکاف، دوگانه تلخ است، از یکسو، متخصصان واقعی (دانشآموخته دکترا یا کارشناسی ارشد دانشگاههایی مانند صنعتی شریف یا پلی تکنیک تهران با تسلط بر زبانهای برنامهنویسیPyTorch، Transformers، RLHF و MLOps) یا مهاجرت میکنند یا در شرکتهای خردهپا بهناچار توقعاتی از آنها دارند که انطباقی با سطح دانش و مهارت آنها ندارد. ازسوی دیگر، جوانان عموما نسل زد که در بهترین حالت یک دوره سه ماهه یا شش ماهه دیدهاند، همان مهارتها را در ظاهر بهتر و با دستمزد و توقعات کمتر انجام میدهند. کارگر شناختی امروز دیگر نمیداند برای چه کار میکند، فقط میداند باید بداند چگونه prompt بزند تا زنده بماند. او در نظامی گرفتار آمده که ژان بودریار آن را «هایپررئال» مینامد؛ جایی که شبیهسازی جای واقعیت را گرفته است. در این دوران، نقشه جای قلمرو را میگیرد؛ یعنی تصویری که ما از این فناوری داریم، یک ابزار جادویی که همهکاره است. واقعیتی که شامل لایههای عمیق ریاضی، آمار، مهندسی نرمافزار و حتی فلسفه ذهن میشود. وقتی عبارت «هوش مصنوعی» به یک صفتِ جادویی تبدیل میشود که به هر شغلی میچسبد، ما دیگر نمیتوانیم درباره ماهیت واقعی هوش، آگاهی، خلاقیت و کار انسانی گفتوگو کنیم. حتی نمیدانیم «کارشناس واقعی» کیست، چون مرز میان دانستن و نادانستن محو شده است. هر کسی که بهتر یاد گرفته است پرامتها را تایپ کند، خود را «خالق» میداند، درحالی که او صرفا مصرفکنندهای است که از الگوریتمهای دیگران استفاده میکند. این وضعیت، چیزی بیش از یک ناکارآمدی بازار کار است؛ یک بحران معرفتشناختی است که نیچه راهحل آن را در «بازارزیابی همه ارزشها» میدید. ما باید بپرسیم: چرا به یک گرافیست ماهر ارزش نمیدهیم؟ چرا فکر میکنیم یک ابزار میتواند جای10سال تجربه حرفهای را بگیرد؟ چرا «سرعت» و «ارزانی» را بر «کیفیت» و «عمق» ترجیح میدهیم؟ تا زمانی که این سوءتفاهم وجودشناختی حل نشود، این فناوری در ایران نه یک فرصتِ تمدنی، بلکه یک ابزارِ جدید برای استثمارِ شناختی نسل جوان باقی خواهد ماند. اگر میخواهید واقعا از آن بهره ببرید، ابتدا بپرسید: آیا شما به یک «مهندس» نیاز دارید، یا به یک «کاربر پیشرفته در استفاده از ابزارها؟ » این پرسش، در واقع بازگشت به پرسش هایدگری است: آیا ما میخواهیم با تکنولوژی رابطهای اصیل داشته باشیم یا صرفا آن را به ابزاری دمدستی تقلیل دهیم؟ پاسخ به این پرسش، تفاوت میان آینده و عقبماندگی را رقم خواهد زد -و شاید- همانطور که هایدگر میگوید، تنها یک بیداری معرفتشناختی و اخلاقی میتواند ما را از این دوران «چارچوب» نجات دهد؛ دورانی که در آن انسان خود به ابزار تبدیل شده است.

نظرات