در زمان قدیم پسر بچه ای با مادرش در یکی از شهرهای ایران آن زمان زندگی می کرد، نام آن پسر بچه عبدالقادر بود، وقتی عبدالقادر به سن نه سالگی رسید مادرش تصمیم گرفت او را برای تحصیل علم و دانش به بغداد که یکی از مراکز علمی آن مان بود بفرستد.مردم در آن زمان با کاروان مسافرت می کردند، وسیله ی نقلیه ی کاروان هم شتر، اسب، قاطر و الاغ بود، برخی از مردم که وضع مادی خوبی نداشتند مجبور بودند با پای پیاده همراه کاروان مسافرت کنند.
عبدالقادر و مادرش بی صبرانه منتظر حرکت کاروان شهر به بغداد بودند تا این که زمان حرکت فرا رسید.
قبل از این که عبدالقادر حرکت کند مادرش او را به گوشه ای کشید و به او سفارش کرد که در هر شرایطی راست بگوید و از او خواست به او قول بدهد که همیشه راست بگوید.
عبدالقادر به مادرش قول داد و او هم سفارشات لازم در مورد سفر را به او کرد.
سپس کیسه ای حاوی چهل دینار طلا برای خرج سفر و هزینهی تحصیل به او داد که حاصل دسترنج سال های متمادی عمر او و پدر خدا بیامرزش بود.
کاروان با نام و یاد خدا به طرف بغداد به راه افتاد، با گذشت زمان دور و دورتر می شد و کوه ها، دره ها و دشت ها را در می نوردید.
پس از چند روز راهپیمایی به گردنه ای رسیدند که راهزنان در آن کمین کرده بودند.
راهزنان با شمشیر های برهنه به کاروان حمله کرده و آنان را محاصره نمودند، به کاروانیان دستور دادند که هر چه دارند به آن ها بدهند.
وقتی رئیس کاروان دید از پس دزدها که تعدادشان خیلی زیاد بود بر نمی آید دستور داد تسلیم شوند.
دزدان به غارت اموال کاروان پرداختند و دار و ندار تک تک مسافران را می گرفتند.
یکی از دزدها به عبدالقادر رسید و از او پرسید: آهای پسر! آیا پولی یا چیز قیمتی به همراه داری؟
عبدالقادر جواب داد: فقط چهل دینار طلا دارم.
دزد عبدالقادر را که لباس های ساده ای به تن داشت ورانداز کرد، قهقه ای سر داد و گفت: تو چهل دینار طلا داری؟ این غیر ممکن است. سپس او را گرفت و نزد رئیسشان برد و ماجرا را برای او تعریف کرد.
رئیس راهزنان از او پرسید: پسرک تو ادعا می کنی که چهل دینار طلا داری؟
عبدالقادر جوابداد: بله.
رئیس گفت: آن را به من نشان بده.
عبدالقادر در میان نگاه های شگفت زده ی رئیس و راهزنان کیسه ی طلا را بیرون آورد و دینارها را به آنان نشان داد و گفت: این پول ها را مادرم برای هزینه ی تحصیلم به من داده است.
رئیس راهزنان با ناباوری دینارها را از او گرفت و نگاه شگفت انگیزی به او انداخت و پس از لختی سکوت پرسید: تو می دانستی ما راهزنیم و اموال مردم را می گیریم، چرا گفتی دینارهای طلا همراه خود داری؟
عبدالقادر گفت: من به مادرم قول داده ام که تحت هر شرایطی راست بگویم و جز راستی چیزی نگویم، بنابراین وقتی پرسیدید چیز ارزشمندی با خود داری من راستش را گفتم.
پاسخ عبدالقادر رئیس راهزنان را تکان داد، او به خود آمد و فریاد زد: وای بر ما! این پسر بچه به قولی که به مادرش داده وفادار است و تحت هر شرایطی حاضر نیست که از عمل به آن سر باز زند، ولی ما به عهد و پیمانی که با خدا بسته ایم وفا نمی کنیم و راه را بر بندگانش می بندیم، خونشان را می ریزیم و اموالشان را غارت می کنیم.
دوستان! اکنون من توبه می کنم و از خداوند مهربان می خواهم که مرا ببخشد.
راهزنان که این را دیدند همگی گفتند: همان طور که تو رئیس ما در راهزنی بوده ای، رئیس ما در توبه و بازگشت به خدا نیز هستی و به این ترتیب همگی توبه کردند، اموالی را که غارت کرده بودند به صاحبانشان باز گرداندند و از همان جا با رئیسشان راهی حج خانه ی خدا شدند.
راستگویی نه تنها باعث نجات راستگو در دنیا و آخرت شد، بلکه باعث نجات کاروانیان و هدایت و رستگاری راهزنان گردید.
منبع: داستان‌هایی که زندگیتان را متحول می‌کند./نویسنده: هاکان بیوک دره، مترجم: جمشید عباسی

****دوستان گلم حتما نظرات خود را در مورد داستان" پسر بچه و چهل دینار طلا" و نتیجه‌ای که با مطالعه‌ی آن گرفتید از طریق این صفحه با دیگر دوستانتان در میان بگذارید*****