تسامح و مدارا از نگاه مولانا با نگاهی به قصه موسی و شبان مولوی و مدارا رضا صالح جلالی آدمی فشرده هستی و جانِ جهان است و جانِ این جان، عشق و اندیشه است. هیچ حادثه‌ای دل‌انگیزتر از بارش باران عشق بر آدمی نیست. پروازهای لطیف جان آدمی و راز گفتن معشوق با عاشق، نوازش‌های لطیف حق و شراب طهوری که از جام رحمت حق در جان معشوق می‌ریزد، چنان جانشان را در رقص آوَرَد که هر پای بر زمین می‌کوبند، چشمه‌ای جوشان از عشق و دلبردگی سر باز می‌کند و جان‌ها را به رقص می‌نشاند. از آن جمله مولانا که حظی وافر از این دریای بی‌کران برده است و چندان جانش به رقص نشست که تا بود در آتش این عشق سوخت و خاکسترش را باد تاریخ به هر گوشه‌ای برد و طوفانی در جان‌های آدمیان برانگیخت. بی‌تردید مولوی در میان چالاکان طریق عشق، تبلور فشرده‌ای از عمیق‌ترین و زیباترین اندیشه‌های بشری است. او با درک عمیق و پیچیده‌ای که از حقیقت حیاتِ آدمی دارد، به گونه‌ای سخن گفته است که کلامش محصور هیچ عصری نیست. خوان بی‌کران او چون طبیعت پرنعمتی است که بر همه گسترده شده و هر آدمی در هر عصری با هر پرسشی بر این سفر‌‌ه پررحمت می‌نشیند و در زوایای آشکار و پنهان آن پاسخ درد خویش می‌طلبد. آدمی در این جهان پر رمز و راز، بسان کسی است که در شبی تاریک و ظلمانی در کویری گرفتار آید و چون به هر سو بنگرد، جز ظلمت و سیاهی هیچ نبیند. در آن‌حال به هر سمت رفتن را فرقی نیست. حال اگر کورسویی از سویی به نور کمرنگی آشکار گردد، این مسافر خسته با تمام توان بدان سمت می‌دود. در شب کویر حیات آدمی نیز که ظلمت جهل و راز ناشناسی زندگی را بی‌هدف و بی‌رنگ می‌نمایاند، مردی از دوردست‌های پنهان هزار لای وجودت، با کوله‌باری بر دوش و فانوسی در دست، تو را به خویش می‌خواند، و به زبان قصه‌های ساده و عامیانه می‌گوید که "چون" باش. قصه موسی و شبان در مثنوی مولانا، قصه موسی و شبان نیست، قصه این کویر ظلمانی است، قصه مردی است که از اسرار و رموز عالم می‌داند و با جان جهان و جان آدمی آشناست، و کوچه پس کوچه‌های فریبناک و تحیرآمیز زندگی و دنیا را می‌شناسد، اما خود را غافلانه می‌نمایاند، که آنان آموخته‌اند، اسرار را به نسبت ظرفیت زمان و انسان آشکار کنند. قصه‌هایش به تو می‌آموزد که در این کویر ظلمانی درون خویش که در باتلاق‌های آشکار و پنهان آن وا مانده‌ای، "چگونه" باش. داستان موسی و شبان، قصه کلیم‌ا… با چوپانی ساده نیست، قصه مراتب تفکر و ظرفیت اسرار دانی بشری و راهیابی آدمی به سوی حق است، قصه چگونه رفتن و چگونه یافتن است، قصه فراق و عشق است، قصه مراتب نگاه بشری به حقیقت است. قصه کسانی است که یکی کتبی چند از سوختن خوانده، دیگری کسی را در حالت سوختن مشاهده کرده و سومی خود در آتش نشسته و زبان این سه بسیار متفاوت است. اولی در پاسخ "سوختن چیست؟" به کنفرانسی عالمانه می‌نشیند. دومی درمانده و متحیر که چگونه "دیده" را به زندان کلام آورد و سومی دست‌هایت سوی آتش می‌کشد آن را بر آتش می‌زند. آن‌گاه که فریادت برآمد، می‌گوید این قطره‌ای از آن اقیانوس است که چشیدی و نشئه‌ای از آن عالم تحیر، جز این چه راهی وجود دارد؟ داستان موسی و شبان، قصه آن‌که می‌داند با آن‌که می‌چشد، آن‌که حجم محفوظات خود را افزوده، با آن‌که با ذره ذره جانش زیبایی‌های مطلق هستی را لمس کرده است. در این قصه، مولانا اندیشه‌های ظریف و عمیقی را به تصویر کشیده است. داستان چوپانی عاشق و سوخته‌ای که در جذبه عشق به خدای مطلق به زبان عوام سخن می‌گوید و معشوق را با کلامی ناتراشیده وصف می‌کند. در بند صورت و کلام نیست. در کنار معشوق نشسته و اسرار فی‌الضمیر آشکار می‌کند. قصه در عین کوتاهی از ساختاری محکم و گفت‌وگویی زیبا برخوردار است. موسی(ع) چوپانی را در مناجات با حضرت حق می‌بیند که مخاطب را این‌گونه توصیف می‌کند: تو کجایی تا شوم من چاکرت چارقت دوزم کنم شانه سرت ای فدای تو، همه بزهای من ای به یادت هِی هِی و هیهای من موسی(ع) از چوپان می‌پرسد، با چه کسی این‌گونه سخن می‌گویی: این نمط بیهوده می‌گفت آن شبان گفت موسی با کیست این ای فلان چوپان می‌گوید: گفت با آن‌کس که ما را آفرید این زمین و چرخ از او آمد پدید موسی(ع) معشوق را به گونه‌ای دیگر شناخته و زبان متفاوتی در مناجات با او دارد: گفت موسی های خیره‌سر شدی خود مسلمان ناشده کافر شدی موسی(ع) می‌پندارد، هرکه معشوق را چون او نخواند، کافر است و کفرش آفت هستی است: گندِ کفر تو جهان را گنده کرد کفر تو دیبای دین را ژنده کرد چارق و پاتابه1 لایق مرتراست آفتابی را چنین هاکی رواست گرنبندی زین سخن تو حلق را آتشی آید بسوزد خلق را کلام شبان در نگاه موسی(ع) آتشی است که دود آن آشکار گشته و جان شبان را سیاه و مردود کرده است. کلام او نماد کفر و عصیانی است که با الفاظ بیهوده آشکار گشت، هذیانی است که از قهر باطن او برمی‌خیزد: آتشی گرنامدست این دود چیست؟ جان سیه گشته، روان مردود چیست؟ دوستی بی‌خرد خود دشمنی است حق تعالی زین چنین خدمت غنی است موسی(ع) در اقناع عاشق غریق جذبه، زبان منطق در پیش می‌گیرد: گر تو مردی را بخوانی فاطمه گرچه یک جنس‌اند مرد و زن همه قصد خون تو کند تا ممکن است گرچه خوش‌خو و حلیم و ساکن است دست و پا در حق ما استایش است در حق پاکی حق، آلایش است لم یلد لم یولد او را لایق است والد و مولود را او خالق است در نظر موسی(ع) هرکس هرگونه که خواست نباید خداوند را ستایش کند، بلکه بایستی مطابق دستورات شریعت پرستش کند. گفتار موسی(ع) چنان تازیانه‌ای بر روح لطیف چوپان می‌نوازد که چون رهاشده از زنجیری سر به بیابان می‌گذارد. او که یک‌باره خود را آزاردهنده معشوق می‌بیند و زبان خود را بیهوده‌گو، سر به دیار "فنا" می‌نهد: جامه را بدرید و آهی کرد تفت سرنهاد اندر بیابان و برفت نگاه سومی بر نمایش شگفت عاشق و ناصح مُشرِف است: وحی آمد سوی موسی از خدا بنده ما را زما کردی جدا تو برای وصل کردن آمدی یا برای فصل کردن آمدی تا توانی پا منه اندر فراق ابقضُ الاشیاء عندُی الطلاق ... هر کسی را سیرتی بنهاده‌ام هر کسی را اصطلاحی داده‌ام در حق او مدح و در حق تو ذم در حق او شهد و در حق تو سم در منظر سوم، مراتب رازدانی و اسرارخوانی متفاوت است؛ هرکس که مرتبه‌ای از آن را داراست، دیگران را که بدان مرتبه نرسیده یا از آن گذشته‌اند، کافر می‌پندارد. این مراتب، مراحل کمال و سیر و سلوک سالک است و حضرت دوست بی‌نیاز از هرگونه ستایش به هر زبانی است. ما بری از پاک و ناپاکی همه از گران‌جانی و چالاکی همه من نکردم امر تا سودی کنم بلکه تا بر بندگان جودی کنم هندوان را اصطلاح هند، مدح سندیان را اصطلاح سند، مدح من نگردم پاک از تسبیح‌شان پاک هم ایشان شوند و دُرفشان ما زبان را ننگریم و قال را ما درون را بنگریم و حال را ناظر قلبیم و گر خاشع بود گرچه گفت لفظ ناخاضع بود چند از این الفاظ و اخمار و مَجاز سوز خواهم سوز با آن سوز، ساز در نگاه سوم، عشق را مرتبه‌ای است که دیگر مراتب طفیل آن‌اند: آتشی از عشق در جان برفروز سر به سر فکر و عبادت را بسوز موسیا آداب‌دانان دیگرند سوخته جان و روانان دیگرند گر خطا گوید ورا خاطی مگو گر بود پرخون شهید او را مشو عاشق، شهید تیغ محبت معشوق است. عیب او از نوعی دیگر است که با عیب آداب‌دانان به قیاس نیست، و ابزار ویژه خود دارد: ملت عشق از همه دین‌ها جداست عاشقان را مذهب و ملت خداست در منظر سوم، "عاشقی"، "معشوقی" و "عشق" همه نماد حق است. آنان در "دین و مطلوب و طالب" حضرت حق را مشاهده می‌کنند. آنان با کمیابی عشق جان خویش به لعل خالص بدل کرده‌اند. شأن آن‌ها از مرتبه غم و شادی برتر است و ادراک آن‌چه که آنان بدان واصل گشته‌اند، هر توانی را برنمی‌تابد. با تازیانه نقد موسی(ع)، اسب روح شبان به پرواز درآمد و از سدره المنتهی نیز بگذشت، و با تازیانه الهی بر روح موسی(ع) او نیز به مرتبه‌ای دیگر فرا رفت: بعد از آن در سرّ موسی حق نهفت رازها می‌گفت کآن ناید بگفت بر دل موسی سخن‌ها ریختند "دیدن" و "گفتن" به‌هم آمیختند چند بی‌خود گشت و چند آمد به خود چند پرید از ازل سوی اَبد جان موسی بال پرواز یافت. پرواز سوی قله‌هایی که بال شاهباز هر اندیشه‌ای بر بلندای قله‌هایش می‌سوزد و درک آن نگاهی به وسعت هستی می‌طلبد. موسی دریچه‌های رمز و راز جهان را به سوی قلب خویش گشود و تجلیات الهی را مشاهده کرد. او چه آموخت؟ نمی‌آموزند، بلکه با جان جان حس و لمس می‌کنند. بعد از این گر شرح گویم ابلهی است زآن‌که شرح این ورای آگهی است ور بگویم عقل‌ها را برکَنَد ور نویسم بس قلم‌ها بشکند در این سیر و سوختن موسی(ع) به تازیانه معشوق برجهید و برکشید و نگاهی دیگر یافت: چون که موسی این عتاب از حق شنید در بیابان در پی چوپان دوید عاقبت دریافت، او را و بدید گفت مژده ده که دستوری رسید هیچ آدابی و ترتیبی مجو هرچه می‌خواهد دل تنگت بگو کفر تو دین است و دینت نور جان ایمنی وز تو جهانی در امان موسی(ع) از آغاز راه چوپان سخن می‌گوید، اما شبان به گونه دیروز گام نمی‌زند، او به منظری تازه رسیده است. از منع موسی(ع) به خود آمده، و لایه‌های دیگری از درون خویش را کاویده است. او: گاه چون موجی بر افرازان عَلَم گاه چون ماهی روانه بر شکم چوپان، غرق بحر وحدت است. او که روزگاری کفرش جهان را آلوده کرده بود، در منظر جدید موسی(ع)، کفرش، ایمان و دینش نور جان و جهانیان به پاس حرمت و جور او از عذاب در امان‌اند. گفت ای موسی از آن بگذشته‌ام من کنون در خون دل آغشته‌ام من ز سدره منتهی بگذشته‌ام صد هزاران ساله زان سو رفته‌ام ... تازیانه بر زدی اسمم بجست گنبدی کرد وز گنبد برگذشت گاه نهی از امری بیش از طلب و فرمان امر، آدمی را بیدار می‌کند. تازیانه موسی(ع) بر جان چوپان، تأدیبش کرد و اسب روح او از گردون گذشت و به عالم لاهوت رسید: محرم ناسوت ما لاهوت باد آفرین بر دست و بر بازوت باد حال من اکنون برون از گفتن است این چه می‌گویم نه احوال من است نوعی تعامل و تأثیر متقابل میان موسی(ع) و چوپان است. هر دو از مرتبه گذشته خویش گامی پیش نهاده‌اند، اما حضرت حق فراتر از این مراتب است. حمد تو نسبت به حق گر بهتر است لیک آن نسبت به حق هم ابتر است در منظر سوم، مراحل کمال و بالیدن آدمی را حدّی نیست. این کمال قاعده عام خلقت است و چون به آدمی رسد، هیأتی لطیف و پیچیده به خود می‌گیرد و بسیار رمزآلود و اسرارآمیز می‌گردد: هر گیاه را کش بود میل عُلا در مزیدست و حیات و در نما میل روحت چون سوی بالا رود در تزاید مرجعت آن‌جا بُوَد رشد گیاهان، میل روح به تعالی و دگرگونی احوال موسی(ع) و چوپان، می‌نماید که خداوند کامل مطلق است و کمال را دوست می‌دارد و بالطبع آفلین را دوست ندارد: ور نگون سازی سرت سوی زمین آفلی، حق لایحب الآفلین خداوند می‌خواهد بنده او برآید و بالا رود، تا به فنا حق و بقا و جاودانگی دست یابد و هر افول‌کننده‌ای رو به نیستی و انحطاط دارد. مراتب ادراک و اتصال به حق را درجاتی است که بسیاری بدان دست نیافته‌اند. بدین لحاظ مرتبه‌ای را که ورایی ظرفیت و مرتبه اوست، به کفر منسوب می‌کند. واقعیت این است که اگر به صلیب کشیدن عیسی(ع) و شوکران نوشانیدن سقراط مقدور نیست، نادانی را مقدس نمایاندن و دانایی را به کفر و ارواح خبیثه منسوب کردن، فاجعه مکرر تاریخ است. آموزه‌ها آموزه نخست ابلهان گویند این افسانه را خط بکش زیرا دروغ است و خطا ای برادر قصه چون پیمانه‌ای است معنی اندر وی مثال دانه‌ای است دانه معنی بگیرد مرد عقل ننگرد پیمانه را گر گشت نقل2 برای مولانا، "قصه" پیمانه‌ای است تا دانه‌های حقیقت را در آن وزن کند، تا از طریق آن، اندیشه‌های عارفانه و عوالم سیر و سلوک را در دل مریدان و خوانندگان بنشاند. در تبیین آموزه نخست، طرح مقدمه‌ای فلسفی ضروری است. "تضاد" از امور استقرایی است. این‌که کدام دو صفت ضداند و در موضوعی واحد قابل جمع نیستند، با استقراء به‌دست می‌آید. به بیان دیگر، ما در عمل دیده‌ایم که رنگ سبز و سرخ در موضوعی واحد جمع نمی‌شوند، بر تضادشان حکم می‌کنیم. اما این امر مطلق نیست، مشروط به موضوع است، درحالی که "تناقض" امری عقلی، سابق بر تجربه و به‌طور مطلق محال است. بعضی اوصاف هستند که در ظرف تنگ وجود یک موضوع جمع نمی‌شوند، وقتی ظرفیت فراخی و فزونی گیرد، همان دو صفت متضاد در موضوعی واحد قابل جمع می‌شوند. روی این قاعده آن‌چه برای عموم از جنس اضداد است، برای شخص کامل از اضداد نیست و غلبه بر اضداد، نشانه کمال است. به دیگر زبان، اگر کسی در خویش تنها صفت "عشق" بپروراند و عقل منزوی دارد و دیگری تنها صفت "عقل" فربه کند و "عشق" لاغر دارد و چالاکی این دو صفت "عشق" و "عقل" را در خود، در کنار هم بپروراند. بی‌تردید فراخی و شرح صدر سومی، جمع اضداد است و این نه محال که کمال است. ملاصدرا می‌گوید: "اوصاف متضادی چون سیاهی و سپیدی، تلخی و شیرینی، درد و لذت محال است که در جسم واحد جمع شوند و این به دلیل تنگی ظرفیت آن جسم است. اما جوهر نفسانی در عین وحدت جامع سپیدی و سیاهی و دیگر اضداد است و هرچه تجرد و جوهریت انسان بیشتر شود، وقوف و کمالش فزونی گیرد و احاطه و جامعیت‌اش نسبت به اضداد بیشتر خواهد شد.3 آن‌چه از این مقدمه فلسفی مورد نظر است، تضاد در احوال عارفان و سالکان بلندمرتبه است. آنان با مراقبت، ریاضت، سیر و سلوک، نسبت به امور بواطن و حقایق این جهان آگاهی می‌یابند و لذا در جهانی زندگی می‌کنند که بسیار فراخ‌تر از جهان دیگران است و لایه‌ها و بطون بسیار دارد، ولی چنان می‌زی‌اند که گویی در همین جهان تنگ‌اند. مسیر و عاقبت کاروان حیات را می‌بینند و می‌دانند، اما با کاروانیان مانند بی‌خبران، همراهی می‌کنند. انسان‌های عادی متناسب با آگاهی و علم خود زندگی می‌کنند. زندگی آن‌ها متناسب با آگاهی و غفلت آن‌هاست. آن‌گونه زندگی می‌کنند که می‌دانند و اگر اطلاعاتی بیشتر داشته باشند، بی‌تردید نوع دیگری زندگی می‌کنند. مولانا در تفسیر این معنی می‌گوید: هم در این سوراخ بنّایی گرفت درخور سوراخ دانایی گرفت عنکبوت ار طبع عنقا داشتی از لعابی خیمه کی افراشتی4 ما به اندازه دانش‌مان زندگی می‌کنیم و به اندازه زندگی‌مان، دانش داریم. زندگی مردم گذشته درخور دانایی‌شان بود و زندگی امروزیان نیز درخور دانایی امروزشان است. این‌دو، چون قفل و کلیداند. تضاد از لحظه‌ای آغاز می‌شود که بنا درخورِ دانایی نباشد. پیامبران بزرگ، اولیاء و سالکان در میان مردم، مثل آنان زندگی می‌کنند، اما مردم را از خودشان بهتر می‌شناسند، حقایق و رموز پیچیده را می‌بینند، ولی آن‌گونه نشان می‌دهند که نمی‌بینند، بیدارند، خفته می‌نمایند. دشمن را می‌شناسند، با وی دوستی می‌ورزند، از فتنه‌ها آگاه‌اند، بی‌اضطراب و شادمانه زندگی می‌کنند. این‌چنین جانی چه درخور تن است؟ جمع صفات متضاد در این واصلان حق. موجب فزونی جان بر تن و مظروف از ظرف می‌گردد و این، اصلی‌ترین دشواری روح‌های بزرگی چون روح علی(ع)، مولانا و ... است. اصلی‌ترین پیام این قصه لطیف نیز همین است. موسی(ع) دنیای خود را به نسبت دانایی خویش بنا کرده است و عالم چوپان برای او غریب است و چون تازیانه‌ای بر جان‌شان می‌نشیند، بنایی دیگر پی می‌ریزند، تازیانه موسی(ع) جان چوپان را از سدره المنتهی می‌گذراند و تازیانه معشوق مطلق، موسی(ع) را از یک متکلم دربند صورت به موسایی لایق اسرار الهی بدل می‌کند و جان آگاه مولانا از نوع رازدانی است که خود را غافل می‌نماید، و برای افزایش ظرفیت دیگران، رازها را در قصه به زبان عوام می‌گوید. روح بلند او می‌داند که روح‌های کوچک تاب دیدن و شنیدن بسیاری از حقایق را ندارند، در عین حال او باید به نسبت ظرفیت آدمیان بگوید: سرّ پنهان است اندر زیر و بم فاش اگر گویم جهان برهم زنَم5 ... هان و هان هشدار برناری دمی اولاً بر جَه‌طلب کن محرمی من چو با سودائیانش محرمم روز و شب، اندر قفس در می‌دمم چو ز راز و ناز او گوید زبان یا جمیل الستر خوانَد آسمان6 جمع رازدانی و غفلت درخور پیامبران و اولیاء و عارفان است. چون رازها نمی‌دانیم، به دانسته‌های خود مسروریم و خود را شایسته درگاه حق می‌دانیم و دیگران را زائده درگاه او: تک مران، درکش عنان، مستور به هرکس از پندار خود مسرور به7 آموزه دوم آموزه دیگر قصه این است که، "قوام زندگی دنیا بر غفلت است." اگر آدمی بداند که فردا خواهد مُرد یا در دل دیگری چه توطئه‌ای علیه او وجود دارد، نظام زندگی درهم می‌ریزد. قوام زندگی به نادانستنی‌ها و گرم کار خود بودن است. بی‌خبر از زیان‌ها، سقوط‌ها و به شوق سود و صعود و امید بستن و پیوستن و فخر فروختن و مسرور بودن به پندار خویش. آدمی وقتی غرق در کار خویش است، میان "شناسنده" و "شناخته‌شده" فاصله اندک است. سئوال و نقد، لحظه‌ای آغاز می‌شود که فرد از این استغراق بیرون آمده، از منظری بیرون به حادثه بنگرد یا از او پرسیده شود. چوپان قصه، غرق در جذبه عشق است و غافل از دیگر حالات و مراتب. تازیانه پرسش موسی، او را لحظه‌ای از خود جدا می‌کند و عتاب منظر سوم با موسی(ع) همان می‌کند که موسی(ع) با چوپان کرد: بر دل موسی سخن‌ها ریختند دیدن و گفتن به هم آمیختند آموزه سوم فهم کفر و مسلمانی در تلقی متکلم، فقیه و عارف متفاوت است. کفر و مسلمانی دو گونه است: کفر و مسلمانی "فقهی" و "غیر فقهی." فقه ناظر به صحیح بودن یا نبودن ظاهر عمل است و به باطن کاری ندارد. از نظر فقیه، از آن نظر که فقیه است، اگر کسی نماز بخواند، حمد و سوره‌اش درست باشد، در جای غصبی نایستاده باشد، رو به قبله داشته باشد، وضو با شرایط لازم گرفته باشد، ولی از ابتدا تا انتهای نماز، ذهن و فکرش جای دیگری باشد و معنای یک کلمه از کلماتی که در نماز ادا می‌کند، نداند، یا اگر هم می‌داند، توجه نکند، "روی به محراب و دل به بازار" داشته باشد، نمازش به لحاظ فقهی درست است و قضا هم لازم ندارد. ولی در نگاه خداوند و از منظر سوم (مولانا)، واقعیت‌ها خریدار دارد، نه ادعاهای لاف زنانه و کاذب. خداوند که از بواطن خبر دارد، رستگاری را در گرو تقوی می‌داند. به قول بزرگی: "فاصله همه امت‌ها با خداوند یک اندازه است. کرامت نزد خداوند، به تقوی است." کفر نیز چنین است؛ آن‌کس که آگاهانه و از ضمیر عناد و لجوج حقایق مطلق هستی، خدا و انبیاء را انکار می‌کند، کافر واقعی است، ولی آن‌کس که از سر جهل یا نداشتن امکانات و شرایط مناسب به حقیقت متعالی دست نیافت، کفرش ظاهری است، کفرش به کلام ناتراشیده است: ما زبان را ننگریم و قال را ما درون را بنگریم و حال را زبان چوپان به ظاهر موافق زبان فقیه و متکلم نبود، اگرچه دلش مالامال از عشق به خدا بود. موسی(ع) متکلمانه تازیانه‌ای بر او نواخت و گفت که کلام تو درخور خداوند نیست. عتاب موسی(ع) جان شبان را به آتش کشید، و روح او را به بالاترین مراحل کمال رسانید. چوپان زبانش را نیز تصحیح می‌کند؛ یعنی زبان را با ایمان موزون و مطابق می‌نماید: گفت ای موسی از آن بگذشته‌ام من کنون در خون دل آغشته‌ام خداوند به موسی(ع) می‌فرماید: هرکسی در مقامی است. از هرکس توقعی می‌رود. به درون دل نگاه کن، نه کلام و صورت. من به سوز دل راغب‌ام نه به الفاظ. با این عتاب، مرغ جان موسی(ع) به پرواز درمی‌آید و از اسلام ظاهری به اسلام حقیقی دست می‌یابد. آن‌گاه به شبان می‌گوید، کفر ظاهر تو عین دیانت است. دل تو به محبت و عشق حق روشن است. آموزه چهارم برخورد نمادین دو جریان فکری، متکلم و عارف است که عاشقی بدون ادب متکلمانه با خداوند رازها دارد و مورد عتاب موسی(ع) قرار می‌گیرد. چوپان در این تعامل می‌آموزد که "محتوا" و "صورت" باید متعادل باشد و با عتاب موسی به اصلاح صورت می‌نشیند. موسی(ع) نیز با عتاب الهی درمی‌یابد که باید بر سوز عاشقان که متعلق به مرتبه‌ای فوق زبان است، حرمت نهد. موسی(ع) زبان و تئوری ذهنی چوپان را اصلاح می‌کند و خداوند به تجربه عاشقانه و حیرت زبان‌سوز چوپان صحه نهاد و به موسی(ع) آموخت که همین که به موسایی رسید، لکنت زبان و قصور توصیفش آشکار می‌شود. کدام مرتبه از ستایش آدمی، متناسب با حقیقت حضرت حق است. آموزه پنجم رازدانی عارفان و آگاهی از بواطن عالم، دنیای ما را برای آن‌ها همانند زندان می‌کند. در دنیای ما احساس غربت و دل‌تنگی می‌کنند. به همین سبب، عارفان دین را از سطح "شریعت" به حد "حقیقت" ارتقاء می‌دهند. توطن در آن عالم و آن نگاه فراخ جز با هجرت و ترک تقلید میسر نیست، و "عشق"، مرکب این هجرت دائمی است. آموزه ششم آموزش دیگر قصه، عنایتی است که عرفا، به‌ویژه مولانا به راه‌های رسیدن به حقیقت دارد. از منظر عرفا، الطرق الی‌ا... بعد و انفاس انفس الخلایق؛ یعنی راه‌های رسیدن به خداوند به عدد خلایق یا نفس‌هایشان است. مولانا اختلاف ادیان و اندیشه را از اختلاف لفظ ترک و عرب و فارس و رومی می‌داند، و این تفکر به لحاظ اجتماعی از جمله عوامل تلطیف تعصبات خام و نوعی تساهل و مدارای دینی است که کینه‌ها را در جوامع می‌زداید و قلب‌ها را نسبت به یکدیگر مهربان و پرمحبت می‌کند. این سئوال همواره در تاریخ وجود داشته است که آیا تنها یک راه برای رستگاری و سعادت انسان در هر عصری وجود دارد؟ و باقی راه‌ها، گمراهی است؟ یا طرق گوناگونی برای رستگاری وجود دارد؟ یک مسلمان، مسیحی، زرتشتی، کلیمی، بودایی و ... حق دارد از خود بپرسد، آیا واقعاً همه کسانی که بیرون از دیانت من هستند به مقصد نمی‌رسند و رنج بیهوده می‌برند و عمر تباه می‌کنند؟ مبغوض خداوندند؟ بی هیچ گناهی به ضلالت افتاده‌اند؟ و از محبت الهی و نعمت اخروی محروم‌اند؟ آیا حجره هدایت و رستگاری و نجات چندان تنگ است که فقط هم‌دینان مرا در خود می‌گنجاند و در حق بقیه امساک روا می‌دارد؟ آیا خداوند جز هم‌دینان من، بقیه را به‌دست شیطان رها کرده است؟ آیا همیشه بیشتر مردم روی زمین از گمراهان و جهنمیان و راندگان درگاه حق‌اند؟ این سئوالات در میان مؤمنان درون یک دین نیز مطرح است. آیا اشعریان رستگاراند یا معتزلیان؟ شیعیان یا اهل تسنن؟ و ... آیا راه رسیدن به حقیقت، واحد است یا خداوند نفس تعدد راه‌ها را برای دست‌یابی به سعادت می‌پسندد؟ اگر خداوند مایل است که همه انسان‌ها او را بشناسند، دوست داشته باشند و بپرستند، قاعدتاً نمی‌بایست صرفاً در یک زمان یا یک فرهنگ خاص تجلّی نماید. این سئوالات از اساسی‌ترین مباحث الهیات و کلام جدید است و زیباترین پاسخی که تاکنون بشر به این سئوالات داده، پاسخ عرفانی اسلامی به‌ویژه مولاناست. داستان موسی(ع) و شبان در عین صحه گذاشتن به درک‌های متفاوت و راه‌های گوناگون برای دست‌یابی به حق هیچ مرحله‌ای از درک حقیقت را مطلق نمی‌داند و راه حق مراتب بسیار دارد. به بیان دیگر، تجربه‌های دینی در انسان‌ها همگانی است. تفسیر این تجربه سودمند یا زیان‌بار می‌افتد. در این قصه، چوپان واجد تجربه‌های خام دینی است. خداوند بر او تجلی کرد، اما وقتی او می‌خواهد آن تجلی را به زبان آورد، از تعابیری که برای مخلوق به‌کار می‌برند، بهره می‌گیرد. موسی(ع) این تعابیر را کفر می‌داند و تفسیر موسی(ع) از این تجربه دینی در گفتار او نسبت به چوپان آشکار می‌شود. به چوپان می‌گوید، اگر به یک مرد نام فاطمه که از جنس آدمی است، بدهی با تو به نزاع برمی‌خیزد، چه جای خدای حکیم است، این نسبت‌ها و القاب ناروا؟ عتاب خداوند، تفسیر موسی(ع) را تغییر داده و تجربه دینی شبان را به گونه‌ای دیگر تفسیر می‌کند. خداوند می‌پرسید، آیا تو متوقعی که همه خداوند را به یک زبان بخوانند، و همه تجربه‌های عرفانی و دینی خود را یک‌سان تعبیر کنند؟ شبان از ایمان و حقیقت تجربه دینی برخوردار است. نقص او در تفسیر این تجربه است که به دلیل انسی که با شرایط محیطی خود دارد، آن را به نحو خام و ناتراشیده‌ای بیان می‌کند. به این جهت او را نمی‌توان کافر خواند: صد هزاران پرده دارد حسن دوست می‌کند هر پرده آوازی دگر (شیخ روزبهان صوفی) موسی(ع) و شبان هر دو در مرتبه‌ای از مراتب درک و دریافت حق‌اند. هنگامی که موسی(ع) شبان را می‌یابد، هر دو از محل و مرتبه پیشین خود یک گام بالاتر آمده‌اند. موسی(ع) فهمید که حقیقت ایمان چیزی ورای گفتار و تعاریف متکلمانه است و باید آتش عشق در جان افروخت، و هم شبان فهمید که باید تجربه دینی خود را در قالب تفسیری صحیح بریزد. به هر تقدیر، واقعیت این است که درباره حقیقت مطلق و خداوند لطیف، قانون "همه یا هیچ" حاکم نیست. این‌که حقایق یا سیاه‌اند یا سفید، در این وادی، گمراهی‌ساز است. چه بسیار واقعیت‌ها در این هستی که سایه‌های خاکستری‌اند، و در مراتب کشف و شهود حقیقت، "سیاه و سفید" فهمیدن، از نگاه خامان تراوش می‌کند. به این جهت است که موسی(ع) و شبان هرکدام پس از تنبیه به نگاهی نو دست می‌یابند؛ چرا که همه ستایش‌ها و سجودها در برابر حقیقت حق، حقیر و ناچیزاند. این‌گونه نگریستن است که مولانا را محصور نگاه تنگ هیچ عصری نمی‌کند. او اقیانوسی است که غواصان اندیشه‌های بلند در آن گرفتار طوفان می‌شوند. آن‌چه که مطلوب ماست، بهره‌گیری از او به نسبت ظرفیت جام وجود ماست، تا شاید شلاق‌های نقد زیرکانه و تیزبین او همچنان که موسی(ع) و شبان را به حال خود وانگذاشت و آن‌ها را از مرتبه خویش به مراتب کامل‌تری ارتقاء داد، با ما نیز چنین کند. چنین باید. پاورقی ۱- پاتابه: مج پیچی است که از مچ پا تا زانو می‌پیچند. شرح انقروی، ص ۶۰۳ ۲- مثنوی مولوی، دفتر دوم، ابیات 3631-3624 3- اسفار اربعه، ملاصدرا، جلد ۹، شرکت دایره‌المعارف الاسلامیه، ص ۱۸۹ ۴- مثنوی مولوی، دفتر سوم از بیت ۳۹۷۷ به بعد ۵- مثنوی مولوی، دفتر سوم از بیت ۴۷۸۳ ۶- مثنوی مولوی، دفتر سوم از بیت 4787-4783 7- مثنوی مولوی، دفتر اول، بیت ۳۶۱۱