محمدجواد غلامرضاکاشی رابطه آدمها ماجرایی است. رابطهها برای خود حریم پیدا میکنند. مثل یک خانه. سقف دارند و دیوارهایی که محدوده خانه را معین میکنند. بیرون و درون دارند. من چهار سنخ از رابطه را تجربه کردهام. اول رابطههایی که خیمهایاند. همیشه موقتاند. خیمه برپا میشود یکی، دو شبی ساکن میشوی جمع میکنی میروی. گاهی خیمه رابطهها سالها برقرار میماند. اما خیمه را بالاخره جمع باید کرد. همیشه منتظری تمام شود. مثلا دوستیهایی که اجبارا با همکلاسیها یا همسایهها پیدا میکنی، اگر ده سال و بیست سال هم دوام پیدا کند بازهم خیمه است. منتظری و شاید هم آرزو داری رابطه به پایان برسد و خیمه را جمع کنی. دوم رابطههای آهنین. رابطهها اما گاهی استوارند؛ مثل خانههای اسکلت فلزی یا بتونی. مثلا رابطه با پدر یا فرزند یا خواهر و برادر. اگر بیشترین خصومت هم با آنها داشته باشی رابطه پایان پیدا نمیکند. اصلا رابطه بیرون اراده و خواست توست. رابطه خوب باشد یا بد، نمیتوانی به وجود خود مستقل از آن بیندیشی. مگر میشود به وجود خودمان بدون رابطه با پدر یا مادر بیندیشیم. هیچوقت تا پایان عمر نمیتوانی تکلیف خود را با این رابطهها مشخص کنی. گاهی در خیال میخواهی از آن بگریزی و گاهی دلت تنگ میشود برای این سنخ رابطهها. سوم، رابطههایی هم هست که از جنس سکونتگاه آرام است. هر وقت دلت خواست موقتا اقامت میکنی. خیلی از دوستیها اینچنیناند. میبینی سالها با کسی دوستی. رابطه آنقدر سطحی نیست که آن را خیمهای بنامی آنقدر محکم و استوار هم نیست که آهنین و بتونی باشند. ناخواسته حدی از وابستگی میان تو و او ایجاد شده است. حوصلهات که سر میرود با او حرف میزنی. صدایش تو را آرام میکند. گاهی که دلت گرفته پیش او میروی و همکلامی با او دلت را آرام میکند. چیزی هست که این سه سنخ رابطه را به هم شبیه میکند: همه آنها تو را از تنهایی بیرون میآورند. اما اغلب اگر از حدی بگذرند، خسته میشوی دلت میخواهد خودت باشی. تنها بیهیچ صدایی و بیهیچ خطابی از دیگری. خودت را به خواب میزنی تا تنها شوی. به بهانهای بیرون میزنی در کوچه و خیابان قدم میزنی و از لذت با خودبودن بهرهمند میشوی. تنهایی هم حدواندازهای دارد. از حدی که بیشتر طول میکشد، خسته میشوی. حوصلهات سر میرود. یکدفعه به کسی تلفن میزنی، جایی میروی، بنای گفتوگو و شوخی با کسی باز میکنی دوباره بازمیگردی به عالم رابطهها. حال به یکی از همان سه سنخی که گفتم. در رابطهها از نقش بازیکردن خسته میشوی، پناه میبری به تنهایی. اما در تنهایی هم از خودت خسته میشوی پناه میبری به دیگران. در رابطه با دیگران احساس خالیشدن میکنی، خیال میکنی در عالم شخصیات دنیایی هست که از آن غافلی. باید بهسرعت بروی سراغ تنهاییات. اما تنها که میشوی، دلت میگیرد خیلی در عالم تنهاییات هم خبری نیست. رابطهها معمولا خالی از غنا و عمقاند، تنهایی هم کموبیش خالی است. ما از یک خالی به خالی دیگر پناه میبریم. اما یک سنخ رابطه دیگر هم هست. رابطه با غیاب دیگری. این جنس رابطه خیلی فراوان نیست. تنها با افراد خاصی ممکن است. عاشق شکستخورده با معشوق خود اینچنین رابطهای دارد. نوجوان که بودیم، با ورزشکاران یا هنرپیشههای سینما در عالم خیال و تصور این سنخ رابطهها را داشتیم. با یک مرد قدرتمند و پرزور در سینما زندگی میکردیم، از پیروزیهایش لذت میبردیم و از شکست او احساس شکست میکردیم. زندگی در عالم خیال با کسی که با غیابش زیست میکردیم، دیگر ملال ناشی از نقشبازیکردن و یا ملال ناشی از تنهایی تهی، گریبانمان را نمیگرفت. چرا که در زندگی با یک مرد قدرتمند به طور حیرتانگیزی خود را جستوجو میکردیم. زندگی با غیاب دیگری، پر است از انرژی و نیرو برای پیداکردن خود. یا دیدن خود در لباس یک مرد قدرتمند. دیدن خود در هیئتی تازه. این موهبت شگفتی بود. این موهبت نه در رابطه ساده با دیگران حادث میشد و نه در بودن با خود. شاید خداوند نیز به همین اعتبار زندگی مؤمنان را پر میکند از انرژی و احساس خوب زندگی. خدا غایب است و مؤمن همواره با غیاب یک بزرگ زیست میکند. خدا قدرتمند است. داناست، زیباست، پشتیبان است و درعینحال غایب.

نظرات