مثل همیشه، یکی بود، یکی نبود.
در گوشهی جنگلی، یک درخت کاج بود. روی تنه کلفتِ کاج، سوراخ کوچکی بود. توی این سوراخ تنگ و تاریک، ننه کفش دوزک با دختر یکی یک دانهاش خالخالی زندگی میکرد.
ننه کفش دوزک با پوست سرخِ سنجد، کفشهای کوچک و بزرگ میدوخت.
او از صبح تا شب سرش گرم کار بود. ولی خالخالی از صبح تا شب، پشت پنجره خانه مینشست و بیرون را نگاه میکرد
کپی رایت © 1401 پیام اصلاح . تمام حقوق وب سایت محفوظ است . طراحی و توسعه توسط شرکت برنامه نویسی روپَل