مبانی فلسفی سلامت روانی در گفتاری از مصطفی ملکیان

به راحتی روی خودمان و دیگران انگ بیمار نزنیم

 

 وقتی مفهوم «سلامت روانی» را به کار می‌گیریم، یک سلسله پیش‌فرض‌ها و مبانی فلسفی و نظری را در نظر گرفته‌ایم و با توجه به آن‌ها از این تعبیر استفاده می‌کنیم. بهتر است راجع به این پیش‌فرض‌ها تامل صورت بگیرد، زیرا اگر در این مبانی نظری و فلسفی تامل کنیم، درمی‌یابیم که بعضی جاها داوری‌های ما دقیق و درست و قابل دفاع نیست. از میان این مبانی نظری، به شش مبنای نظری خواهم پرداختم. 

 

تن و روان: مشابهت یا نامشابهت

وقتی تعبیر«سلامت روانی» را به کار می‌برید، گویی الگویی که برای روان در نظر گرفته‌اید، همان الگویی است که برای جسم یا تن یا بدن در نظر گرفته‌اید، زیرا مفهوم سلامت، از پزشکی و طب به ما رسیده است. حکیمان و پزشکان و طبیبان از ادوار قدیم یکی از ویژگی‌های آرمانی بدن را سلامت می‌خواندند. ایشان می‌گفتند یک بدن سه آرمان دارد: 1. سلامت، 2. نیرومندی، 3. زیبایی. پزشکی قدیم تا ابتدای قرن بیستم به سلامت و نیرومندی در مقام عمل بیشتر بها می‌داد و به زیبایی کمتر توجه می‌کرد. علت این موضوع بحث مستقلی است. اما به هر حال مفهوم سلامت، صفت جسم یا بدن آدمی بود. در نتیجه وقتی بحث سلامت روانی را طرح می‌کنیم، گویی انگاره بدن را بر انگاره روح یا روان یا جان یا نفس یا. . . قیاس می‌کنیم. یعنی می‌گوییم همان‌طور که بدن یا جسم یا پیکر یا کالبد یا تن سلامت دارد، لابد نفس یا روح یا جان یا روان یا ذهن هم سلامت دارد. 

از این لحاظ بود که تا 40 سال پیش بدون شرمساری از تعبیر «بیمار روانی» یا «بیمار ذهنی» استفاده می‌شد. از حدود 40 سال پیش به این سو به تدریج در میان متفکران تردید ایجاد شد که آیا می‌توان روان را دقیقا مانند تن تلقی کرد. از این حیث می‌بینیم که تعبیر «بیماری روانی» یا «ناخوشی روانی» از بین رفت و تعبیرهای دیگری مثل اختلال روانی یا بی‌نظمی جای آن را گرفت. به همین ترتیب برای کسانی که به روان‌درمانگران رجوع می‌کردند، از اصطلاح «مراجع» (client) استفاده کردند، زیرا به نظر آمد که تصور اولیه خطاست و نباید تن و روان را دقیقا مثل هم تلقی کرد. در نتیجه در این پیش‌فرض که تن و روان را باید کاملا مشابه یکدیگر تلقی کرد، تردید ایجاد شد. 

پیش از ادامه بحث لازم به تذکر است که در بحث کنونی تعابیر تن و جسم یا پیکر یا کالبد یا بدن به یک معنا به کار رفته است. همچنین در این بحث تعابیر ذهن و جان و نفس و روان و روح به یک معنا به کار رفته است. البته در بحث دقیق‌تر، باید میان اینها تفکیک کرد، اما یک چیز در میان همه آن‌ها مشترک است و آن، این است که علی‌الفرض، جسمانی یا مادی نیستند. تعبیر «علی‌الفرض» مهم است. 

 

روان را به اندازه جسم نمی‌شناسیم

وقتی از تعبیر «سلامت روانی» استفاده می‌کنیم، گویی قائل شده‌ایم که انسان غیر از بدن چیز دیگری هم دارد. این چیز دیگر به تعبیر فیلسوفان ممکن است جوهری باشد غیر از جوهر جسم یا ممکن است جوهری غیر از جسم نباشد، بلکه یک ساحت غیرجوهری باشد. این موضوع محل بحث است. آیا ما چنانکه اکثر قدما در همه فرهنگ‌های فلسفی و الهیاتی و عرفانی و علمی قدیم تاکید می‌کردند، واقعا یک جسم هستیم و یک روح که این دو به جهت یا جهاتی در ما اتحاد پیدا کرده‌اند؟ آیا این تصویر درستی است یا اینکه ما در درونمان یک جسم و یک روح نداریم، بلکه یک موجود هستیم که این موجود هم ویژگی‌هایی دارد که به آن‌ها ویژگی‌های جسمانی می‌گوییم و هم ویژگی‌هایی دارد که به آن‌ها ویژگی‌های روانی یا روحی یا ذهنی یا. . . می‌گوییم؟ 

به زبان ساده‌تر تا این اواخر تصور می‌کردیم که موجودات جهان هستی به سه دسته قابل تقسیم هستند: 1. موجوداتی که جسم دارند، اما آگاهی ندارند مثل جمادات و نباتات و بسیاری از جانوران مثل باکتری‌ها و ویروس‌ها و میکروب‌ها و. . . . 2. موجوداتی که آگاهی دارند، اما جسم ندارند مثل روح. 3. موجوداتی که هم جسم دارند و هم آگاهی. این دسته سوم را منحصر در انسان‌ها می‌دانستیم. 

حالا بحث بر سر این است که وقتی ما انسان‌ها هم جسم داریم و هم آگاهی، آیا به این معناست که جسم یک موجود مستقل است و یک موجود دیگری هم به اسم روح هست که آگاهی دارد و این دو به علت یا عللی با هم متحد شده‌اند؟ در قدیم غالبا چنین گفته می‌شد. از زمان اسپینوزا به این سو، این تلقی به تدریج جای خود را به تلقی دیگری می‌دهد. آن تلقی دوم می‌گوید، درست است که ما ویژگی‌هایی داریم که متعلق به اجسام است، مثل طول و عرض و ضخامت و مکان‌مندی و زمان‌مندی. همچنین علیت تجربی بر ما حاکم است. همچنین ما یک ویژگی داریم و آن آگاهی است و شامل باورها، احساسات و عواطف و خواسته‌های ما می‌شود. تا زمان اسپینوزا تصور می‌شد که دسته اول را به یک موجود و دسته دوم را به موجود دیگری نسبت دهیم و بگوییم در درون انسان دو موجود وجود دارد. تعبیر روح از بدن جدا شد، مطابق همین تلقی است. 

اسپینوزا تلقی دیگری را مطرح کرد و گفت: انسان دو موجود نیست، بلکه یک موجود با دو دسته وجوه یا ویژگی‌هاست. در نگاه قدما در ما دو جوهر وجود دارد، اما در نگاه اسپینوزا در ما دو ساحت یا وجه وجود دارد. ما یک موجود هستیم با خاصیت‌های متفاوت. 

البته هر کدام از دو تعبیر یا نگاه بالا را بپذیریم، باز تعبیر «سلامت روانی» قابل استفاده است. وقتی به نگاه دو جوهری قائل باشیم، سلامت روان با سلامت جسم متفاوت است و هر کدام صفت یک جوهر متفاوت است، اما در نگاه اسپینوزایی، سلامت روان و سلامت جسم، اشاره به سلامت جنبه‌های متفاوت یک موجود یا یک جوهر دارد. 

روانشناسی امروزی به خصوص از اوایل قرن بیستم که بیشتر روانشناسی تجربی و آزمایشگاهی شده، اگرچه قائل به دوگانگی جسم و روان به هر یک از دو تعبیر بالاست، اما آنقدر که در جوهر یا بعد جسمانی مداقه صورت می‌گیرد، در جوهر یا بعد روانی مطالعه و تحقیق صورت نمی‌گیرد. یعنی کتاب‌های روانشناسی ما چندان به روان نمی‌پردازند و بیشتر رفتارشناسی هستند. یعنی بیش از آنکه راجع به روان سخن بگویند، در باب رفتار بحث می‌کنند. در حالی که بعضی از این رفتارها منشا جسمانی و بعضی منشا روانی دارند. در روانشناسی امروزی زیاد به منشا جسمانی رفتارها توجه می‌شود، اما به منشا روانی خیر. به خصوص از وقتی که جنبه آزمایشگاهی روانشناسی بیشتر شد. 

این در صورتی است که مثلا در آثار ویلیام جیمز (1910-1842) مباحث در باب روان فراوان است. امروزه روانشناسی نوعی رفتارشناسی است. از این نظر است که روانشناسی فیزیولوژیک بسیار قوی شده که به فیزیولوژی و جنبه جسمانی انسان توجه می‌کند. به نظر من این جای تاسف دارد. اگر قبول داشتیم جوهر یا بعدی به اسم روان هست، اشکالی نداشت. اما وقتی از تعبیر سلامت روانی استفاده می‌کنیم و آن را در برابر تعبیر سلامت جسمانی قرار می‌دهیم، اعتراض می‌کنیم که ساحت دیگری به نام روان در ما هست، اما جغرافیای آن برای ما روشن نیست. امروز جغرافیای مغز انسان به واضح‌ترین صورتی تصویر شده و روز به روز این تصویر تکمیل‌تر می‌شود، اما در باب روان این‌طور نیست. در نتیجه ما بسیار به آن چیزهایی که اختلالات روانی خوانده می‌شود، دچار می‌شویم، زیرا روان را به اندازه جسم نمی‌شناسیم.

 

سلامت روان شرط لازم نه شرط کافی

در باب جسم از سه ویژگی سلامت و نیرومندی و زیبایی سخن می‌گوییم. معنای آن، این است که معتقدیم جسم اگر فقط سالم باشد، کامل نیست و باید علاوه بر سلامت، نیرومند و زیبا هم باشد. اما وقتی به بحث روان می‌رسیم، تنها به سلامت آن اکتفا می‌کنیم. یعنی گویا می‌خواهیم انسان‌ها به لحاظ روانی سلامت باشند و آن را کافی می‌پنداریم. در حالی که بیمار نبودن روان شرط لازم روان کامل است، اما شرط کافی نیست. بنابراین باید به دنبال قرینه‌هایی برای نیرومندی و زیبایی جسم، برای روان باشیم. 

ممکن است گفته شود که مارتین سلیگمن (متولد 1942) روانشناسی امریکایی، با طرح و ابداع بحث روانشناسی مثبت‌اندیش یا مثبت‌نگر یا مثبت‌گرا این نقیصه را جبران کرد و اشکال مذکور مرتفع شد. به نظر من اما اشکال هنوز باقی است. نخست اینکه ویژگی‌هایی که سلیگمن در کنار سلامت برای روان طرح کرده، محل شک و شبهه است و قابل دفاع فلسفی و روانشناختی جدی نیستند. بعضی را می‌توان پذیرفت و برخی ظاهرا پذیرفتنی نیستند. دوم اینکه آنچه سلیگمن گفته، تنها یک چیز بر سلامت افزوده و چیزهای دیگری هم باید افزوده شود که آن چیزهای دیگر در روانشناسی سلیگمن و همکارانش که خدمت بزرگی به روانشناسی کرده‌اند، دیده نمی‌شود. 

 

غفلت از ساحت‌های عقیدتی و ارادی انسان

در اکثر متن‌ها و دستنامه‌های روانشناسی و روان‌درمانگری و مشاوره روانی و روانپزشکی، وقتی بحث از سلامت روان می‌شود، تنها از رفتار و احساسات و عواطف و هیجانات بحث می‌شود. یعنی انسان سالم به لحاظ روانی، فردی تلقی می‌شود که کنش‌ها و واکنش‌های احساسی و رفتاری‌اش جور خاصی باشد و به این توجه نمی‌شود که اگر بناست انسان رفتار یا احساسات و عواطف خاصی داشته باشد که نشانه سلامت روان او باشد، باید باورها و خواسته‌های خاصی هم داشته باشد. در متون مذکور از این باورها و خواسته‌ها بحث نمی‌شود. 

به زبان ساده‌تر از ساحت‌های پنج‌گانه‌ای که شخصیت و منش انسان را می‌سازند، تنها به سه ساحت توجه می‌شود. ساحت‌هایی که شخصیت و منش انسان را می‌سازند، عبارتند از: 1. باورها: ساحت عقیدتی و معرفتی، 2. احساسات و عواطف و هیجانات: ساحت احساسی-عاطفی، 3. خواسته‌ها: ساحت ارادی، 4. گفتارها و 5. کردارها. در کتاب‌های سلامت روانی، عموما در باب ساحت‌های احساسی-عاطفی و گفتارها و کردارها (این دو را تحت عنوان رفتار یکی کرده‌اند) سخن گفته می‌شود و درباره ساحت‌های اول و سوم یعنی ساحت عقیدتی و ساحت ارادی انسان بحث نمی‌شود. خواسته‌های انسان اعم هستند از پنج دسته اهداف، هنجارها، ارزش‌ها، آرزوها و آرمان‌ها. گویی به نظر می‌رسد که بحث درباره این دو ساحت (عقیدتی و ارادی) را باید به فیلسوفان و عارفان محول کرد. در حالی که در کنار فیلسوفان و عارفان، روانشناسان تجربی هم باید در این زمینه سخن بگویند. 

 

سلامت روانی بحثی توصیفی یا هنجاری؟ 

وقتی می‌گوییم فردی سلامت روانی ندارد، به آن معناست که رفتارها و احساسات و عواطف او نابهنجار (abnormal) است. اینک سوال این است که بهنجار بودن یا نابهنجار بودن، یک بحث توصیفی است یا ارزشی؟ گاهی می‌گویند بهنجار (normal) صفتی توصیفی است و یعنی وقتی اکثریت مردم طوری باشند، آن را بهنجار می‌گوییم. یعنی بهنجار و نابهنجار را با توجه به متوسط اکثریت مردم در نظر بگیریم. در نتیجه بهنجار و نابهنجار تبدیل به اکثریت و اقلیت می‌شوند. رفتار اکثریت بهنجار تلقی می‌شود و رفتار اقلیت نابهنجار. درست است که در این تلقی ارزش داوری صورت نگرفته، اما نمی‌توان فردی را که مثل اکثریت رفتار نکرده، بیمار خواند. چرا اقلیت باید مثل اکثریت شود تا بهنجار خوانده شود؟ هیچ دلیلی وجود ندارد که رفتار اکثریت درست باشد و اقلیت باید مثل آن‌ها رفتار کند. هیچ دلیل فلسفی یا تجربی یا تاریخی اقامه نشده که آنچه اکثریت رفتار می‌کنند یا احساسات و عواطف اکثریت بهنجار است. 

اما زمانی گفته می‌شود که بحث سلامت و بیماری یا اختلال روانی، بحثی ارزشی است و ما معتقدیم که بعضی چیزها نباید در انسان‌ها باشد و بعضی چیزها باید باشد. آنهایی که نباید باشد، نابهنجار و آنهایی که باید باشد، بهنجار خوانده می‌شود. سالم روانی کسی است که رفتار یا احساسات بهنجار به این معنا داشته باشد و ناسالم یا بیمار روانی کسی که رفتارها یا احساسات و عواطف نابهنجار به این معنا داشته باشد. در نتیجه بحث اکثریت و اقلیت نیست، بلکه بحث ارزشی است. اینجا دیگر بحث بایدها و نبایدهای خاصی مطرح است. سوالی که اینجا پدید می‌آید، این است که چه کسی می‌گوید چه چیزهایی در انسان باید باشد و چه چیزهایی نباید باشد؟ نیما یوشیج خطاب به حافظ سروده است: «حافظا! این چه کید و دروغی ست/ کز زبانِ می ‌و جام و ساقی ست؟ / نالی ار تا ابد، باورم نیست/ که بر آن عشق بازی که باقی ست. من بر آن عاشقم که رونده است» اینک سوال این است که حافظ درست می‌گوید یا نیما؟ باقی خوب است یا رونده؟ 

بنابراین چیستی یک روان سالم به نظام ارزش‌گذاری ما بستگی دارد. ممکن است در نظام ارزش‌گذاری ما چیزی سلامت روانی تلقی شود که در یک نظام ارزشی دیگر سلامت روان نباشد. در طول تاریخ، همه متفکران اعم فرزانگان و فیلسوفان و بنیانگذاران ادیان و مذاهب و عارفان و الهی‌دانان و عالمان علوم تجربی و انسانی مثل روانشناسی در باب اینکه روان سالم چه روانی است، با یکدیگر اختلاف‌نظر دارند. وقتی سعدی می‌گفت: «آنچه نپاید دلبستگی را نشاید». یعنی اگر چیزی دگرگون می‌شود به آن دل نبند، زیرا دگرگون می‌شود و خیمه روان تو عمودش را از دست می‌دهد. 

سلامت روانی معیارهای بسیار متفاوتی دارد. البته سخن بر سر این نیست که به هیچ معیاری تن ندهیم، بلکه بحث بر سر این است که باید از کسی که معیار یا معیارهایی برای سلامت روانی عرضه می‌کند، استدلال طلب کنیم. سلیگمن و همکارانش ویژگی‌هایی برای سلامت روانی در نظر گرفتند. اما باید درباره آن‌ها بحث شود. 

در ادامه برخی مصادیق مورد مناقشه را مطرح می‌کنم که بحث‌برانگیزند. مثلا فردی را در نظر بگیرید که می‌گوید تا زمانی که ضرورت پیش نیاید، حرف نمی‌زنم و سکوت می‌کنم و در وقت ضرورت، به قدر ضرورت صحبت می‌کنم. چنین فردی آیا سالم روانی است یا خیر؟ اکثر روانشناسان او را نابهنجار روانی می‌دانند. در حالی که عرفایی می‌گویند این کمال ارتقای انسانی است که فرد به وقت ضرورت و به قدر ضرورت سخن بگوید. 

مثال دیگر فرد مرگ‌اندیش است. اگر کسی دایما به مرگ بیندیشد، آیا سالم است یا ناسالم؟ فروید و اسپینوزا می‌گویند چنین فردی ناسالم است، اما بسیاری از فیلسوفان و الهی‌دانان و عارفان چنین فردی را سالم روانی می‌دانند. مثال دیگر فردی است که در هیچ مسابقه و رقابتی شرکت نمی‌کند. چنین فردی را اکثر روانشناسان امروزی ناسالم روانی تلقی می‌کنند، اما بسیاری از فیلسوفان این را علامت سلامت روانی می‌دانند. شوپنهاور می‌گفت هر کسی وارد رقابت شد، با این کار نشان داده که احمق است. آدم احمق وارد رقابت می‌شود. این در حالی است که بسیاری از ما در ثروت، شهرت، قدرت، احترام، آبرو، محبوبیت، علم آکادمیک و مدارج دانشگاهی با یکدیگر مسابقه می‌دهیم و معتقدیم که این مسابقه دادن‌هاست که فرهنگ و تمدن بشر را به اینجا رسانده است. 

مثال دیگر فردی است که از شهرت می‌گریزد. آیا شهرت‌گریزها انسان‌های سالمی هستند یا ناسالم؟ به همین ترتیب است کسانی که به طبیعت انسان بدبین هستند و می‌گویند همه گرگ هستند. اگر از تامس هابز بپرسیم، می‌گوید این فردی است که انسان را شناخته است و فهمیده انسان گرگ انسان است. اما ما چنین فردی را بیمار یا دچار اختلال روانی می‌دانیم. همچنین کسانی که نوجویی ندارند و از نو استقبال نمی‌کنند. چنین افرادی آیا سالم روانی هستند یا خیر؟ اینها مصادیقی است که بین عارفان و فیلسوفان و روانشناسان و. . . محل اختلاف‌نظر است. 

مثلا کسی که آرامش را بیش از فعالیت دوست دارد. آیا چنین فردی سالم روانی است یا بیمار روانی؟ به همین ترتیب است که خودابرازگری ندارد و هیچ چیز از خودش بروز نمی‌دهد یا فردی که خود بی‌قدرت انگار است و می‌گوید ما در مشت سرنوشت و تقدیر و قضا و قدر هستیم و هر چه استاد ازل گفت بگو، می‌گویم. اکثر عارفان می‌گفتند نهایت ارتقای انسان این است که به اینجا برسد و خودش را در جهان صفر ببیند. اما اگر امروزه ما چنین بگوییم به فقدان سلامت روان متهم می‌شویم یا کسی که به هیچ چیزی دلبستگی ندارد. مثلا کی‌یر کگور می‌گفت هر کسی ازدواج کرد، پشیمان شد، هر کسی هم ازدواج نکرد، پشیمان شد. تو یا ازدواج می‌کنی یا خیر، پس در هر حال پشیمانی. 

یا فردی را در نظر بگیرید که می‌گوید من آنچه دیگران از من توقع دارند، انجام نمی‌دهم، بلکه فقط آنچه خودم به خودم حکم می‌کنم، می‌پذیرم یا کسی که از هر گونه موفقیتی ناخشنود است یا مطلقا خوشحال نیست. آخرین مورد کسی است که می‌گوید همیشه با خودم فاصله دارم و انگار با خودم تماس ندارم. این مصادیق و مثال‌ها، مصادیق و مثال‌های محل اختلاف است. بسیاری از فیلسوفان و عارفان و فرزانگان و الهی‌دانان و بنیانگذاران ادیان و مذاهب و عالمان علوم تجربی انسانی در این مصادیق اختلاف‌نظرهای شدید دارند. معنای این سخن آن است که سلامت روانی یک قاعده مسجل و معین ندارد. البته موارد بسیاری نادری هست که تقریبا همه روی آن‌ها وفاق دارند. اما اگر از آن موارد نادر بگذریم، در سایر موارد اختلاف‌نظر است. 

از این بحث نمی‌خواهم نتیجه بگیرم که نباید به آنچه روانشناسان و روان‌درمانگران می‌گویند، توجه کنیم، بلکه می‌خواهم بگویم که به راحتی روی خودمان و دیگران انگ بیمار نزنیم. یکی از چیزهایی که امروزه در آن افراط می‌کنیم، همین است. در گذشته اگر کسی اسکیزوفرنی صد درصد هم داشت، مخفی می‌کردند و می‌گفتند این فرد حالش خوب است و گاهی حالش بد می‌شود. الان از آن طرف افتاده‌ایم و با کوچک‌ترین چیزی می‌گوییم فلانی باید به پزشک یا روان‌درمانگر رجوع کند و حالش خوب نیست. 

یکی از فیلسوفان می‌گوید کار ما به جایی رسیده است که می‌گوییم اگر کسی بگوید بستنی‌های بخارستی را دوست ندارم، او را بیمار تلقی می‌کنند. اما راه اینکه در این تشتت آرا چه باید کرد، بحث دیگری است که البته بحث بسیار مهمی است. به واقع من چقدر باید به خودم خوش‌بین باشم که بیمار روانی نیستم یا چقدر بدبین باشم که هستم؟ کی من باید به دوستم توصیه کنم که تو باید به روان‌درمانگر یا روانپزشک یا روانشناس یا مشاور رجوع بکنی یا نباید رجوع بکنی؟ این بحث مهمی است که تفصیل آن را باید در جای دیگری ارایه کرد.