مواجهه ایرانیان امروز با ادبیات و شعر فارسی
شیوه‌های مواجهه ما ایرانیان با ادبیات گذشته خودمان سه قسم است: 
1- مواجهه تحقیرآمیز با ادبیات گذشته
این تحقیر خودش را به صورت قهر كردن و قطع ارتباط كردن با ادبیات گذشته نشان می‌دهد. كم نیستند جوانان و حتی اشخاصی بزرگ‌تر از جوانان كه وقتی سخن از ادبیات قدیم می‌شود، با نگاهی تحقیرآمیز و گاهی استهزاآمیز و حتی زمانی توهین‌آمیز و توام با اهانت به آن می‌نگرند و ارتباط خودشان را با آن ادبیات بریده‌اند و هیچ احساس شرمی هم نمی‌كنند از اینكه یك سطر از اشعار شعرای ما را مطالعه نكرده‌اند. این امری است كه تا حدی ناشی از اوضاع و احوال سیاسی و اجتماعی امروز ما است. در واقع نوعی حركت واكنشی است به آنچه نظام سیاسی و اجتماعی حاكم بر جامعه ما القا می‌كند. به عبارت دیگر از آنجا كه به نظر این افراد می‌رسد كه نظام سیاسی ما قدیم‌گراست و 
رو به سوی گذشته و سنت دارد، آنگاه گمان می‌كنند هر نگاه كردنی به گذشته و سنت و روزگار قدیم، خطاآمیز است و به سود ما نیست. بنابراین خلأ ادبیات ما را در ذهن و ضمیر خودشان، با ادبیات كشورهای دیگر مثل كشورهای غربی پر می‌كنند، البته ادبیات غرب هم بسیار غنی و ارزشمند و آموزنده است. آثاری از این سنت‌ستیز و نفرت از گذشته را حتی گاهی در مطبوعات به عیان شاهدیم. 
2- تعظیم‌گرایی در مواجهه با ادبیات گذشته
این تلقی دقیقا خلاف تلقی نخست است، یعنی به صورت مبالغه‌آمیزی به ادبیات گذشته رو كرده است. البته تعداد كسانی كه این تلقی را دارند نسبت به تعداد كسانی كه تلقی نخست را دارند، كمتر است، اما به لحاظ اهمیتی كه در جامعه دارند، وزن‌شان فراوان است. كسانی كه چنان رفتار می‌كنند كه گویا هر چه هست، در گذشته ما ایرانیان است یا هر چه هست در ادبیات گذشته ما ایرانیان است یا هر چه هست در زبان فارسی است و تعظیمی كه می‌توانست، تعظیم بجایی باشد، تبدیل به یك نوع تعظیم بیگانه‌ستیزانه شده است، نوعی تعظیم كه گویا هرچه هست، باید سراغ آن را در گذشته بگیریم و همه گنجینه‌ها در گذشته هستند و هیچ‌چیز جدیدی نیست كه ارزشمند و شایسته و درخور توجه و التفات ما باشد. این تعظیم معمولا خود را به دو صورت نشان می‌دهد: 
الف: فخرفروشی بیش از حد كسانی كه زبان و ادب ما را ساخته‌اند، مثلا فخرفروشی بیش از حد به حافظ یا مولانا یا به فردوسی یا به خیام یا به هر كس دیگری. این فخرفروشی به نظر من بیمارگونه است. من حتی به یافته‌ها و دستاوردهای شخص خودم هم نمی‌توانم به لحاظ اخلاقی فخر بفروشم، چه برسد به یافته‌ها و دستاوردهای دیگران، زیرا جهان هستی بر رایگان بخشی مبتنی است، ما هرچه داریم به رایگان دریافت كرده‌ایم و جای فخرفروشی نداریم و دستاوردها و یافته‌های خودمان به رایگان و مجانا به ما داده شده است و نمی‌توانیم به آنها فخر بفروشیم، چه برسد به یافته‌ها و دستاوردهای مولانا و فردوسی و حافظ و سعدی و نظامی و خاقانی و خیام و... اما فارغ از این مساله اخلاقی مساله این است كه وقتی ما به گذشتگان فخرفروشی می‌كنیم، عمر و نیرو و استعدادهای درونی و فرصت‌های بیرونی‌مان را فقط به ستایش‌گری می‌گذرانیم و دیگر سودی از شخص یا اثر ستایش‌شده نمی‌بریم. اگر من دایما ستایشگر فردوسی یا مولانا یا حافظ یا هر یك از مفاخر دیگر كشورمان باشم، به این معناست كه عمر و وقت و نیرو و استعدادهای درونی و فرصت‌های بیرونی خودم را ضایع می‌كنم، مثل عاشقان یك فوتبالیست خاص كه از بس درباره او صحبت می‌كنند و ستایش می‌كنند و در هر جلسه‌ای به ستایش او مشغولند و از منتقدان او گریزانند. این افراد اصلا فرصت نمی‌كنند پا به توپ بزنند. در حالی كه ستایشگر یك فوتبالیست به این معناست كه این رویه را می‌پسندد، پس بهتر است فوتبال بازی كردن را یاد بگیرد. با ستایش فوتبالیست، فرد فوتبالیست نمی‌شود. ما هم گویا با ستایش گذشتگان، در آن میدانی كه آنها چوگان زده‌اند، بازی نمی‌كنیم و گویی نمی‌دوانیم. ما باید گوی دواندن و چوگان زدن را فرابگیریم. ستایش صرف گذشتگان فایده‌ای در بر ندارد. 
ب: گاهی این فخرفروشی با روایتی نادرست از ناسیونالیسم آمیخته می‌شود. البته ناسیونالیسم روایت‌های درستی هم دارد كه هم به لحاظ اخلاقی و هم از نظر مصلحت‌اندیشانه قابل دفاع هستند. اما روایت‌های نادرستی از ناسیونالیسم وجود دارد كه یا به لحاظ اخلاقی یا به لحاظ مصلحت‌اندیشی یا به هر دو لحاظ نادرست است و قابل دفاع نیست. این روایت‌ها گاهی با آن فخرفروشی آمیخته و باعث می‌شوند كه ما در مقام داوری در باب مفاخر كشورها و تمدن‌ها و فرهنگ‌ها و جوامع دیگر بی‌انصافی ‌كنیم. از بس شیفته حافظ می‌شویم كه به مقام مثلا شكسپیر و گوته اعتراف نمی‌كنیم و به زبان غیرفاخری راجع به آنها صحبت می‌كنیم. اگر من بیش از حد ستایشگر سعدی باشم، در خطر این قرار می‌گیرم كه ارزش شكسپیر را نفهمم و آنقدر در مقام فردوسی مبالغه می‌كنم كه متوجه نمی‌شوم هومری هم وجود داشته است و در ایلیاد و اودیسه او دنیایی از درس‌آموزی و اخلاق هست. این ناشی از همان فخرفروشی است كه به روایت یا روایت‌های نادرست ناسیونالیسم انضمام پیدا كرده است. به تعبیر مولانا، بزرگ‌ترین مانع كمال، توهم كمال است. 
3- شناخت ادبیات خودمان
این تلقی‌ كاری به تحقیر و تعظیم ندارد، بلكه می‌خواهد این ادبیات را بشناسد. این رویكرد، هم اخلاقی است و هم مصلحت‌اندیشانه و كشور و جامعه ما را رشد می‌دهد. البته این سخن راجع به سایر مظاهر سنت ما مثل فلسفه و الهیات و علم و هنر و فن ما هم صادق است. وقتی بخواهیم این ادبیات را بشناسیم، دو عایدی و فایده بزرگ خواهیم داشت؛ نخست اینكه هرچه این ادبیات را بهتر و بیشتر بشناسیم، لذت می‌بریم و دوم اینكه منفعت می‌بریم. 
الف: لذت از صورت ادبیات
ادبیات خواه نظم باشد یا نثر، به‌طور كلی یك صورت یا شكل (form) دارد و یك محتوا (content) یا پیام 
(message). هر متن ادبی چنین است، خواه نظم باشد یا نثر. صورت ظاهر زیبایی ادبی و هنری دارد و درباب آن ارزش داوری زیباشناختی و هنری می‌توان كرد. اینجاست كه بحث صنایع ادبی، آرایه‌های لفظی و آنچه در علم معانی و بدیع و بیان و عروض و قافیه و لغت و... یاد می‌گیریم. یعنی زیبایی‌های ظاهر این الفاظ و جملات و... مطرح است. هر چه از این زیبایی‌ها شناخت بیشتری داشته باشیم، لذت بیشتری از متن ادبی می‌بریم. هر چه شناخت ما از هنر به‌طور كلی خواه هنر مكتوب (ادبیات مثل شعر و رمان و داستان كوتاه و حسب حال نویسی و ...) یا غیرمكتوب (رقص، موسیقی، نقاشی، مجسمه‌سازی، عكاسی، تئاتر، سینما، معماری) بیشتر شود، لذت بیشتری می‌بریم. هر چه بیشتر خط را بشناسیم، تفاوت دو خوشنویس را بیشتر درمی‌یابیم. كسی كه با زوایا و ظرایف و خفایای خوشنویسی آشنا نیست، نمی‌تواند تفاوت بین خط دو استاد را دریابد. 
هر كس كه اطلاعات بیشتری درباره خطاطی داشته باشد، به بهتر و بدتر بودن دو خط بیشتر آگاه می‌شود و لذت بیشتری هم از تماشای آن خط می‌برد. بنابراین از فرم یا شكل یا صورت ادبیات، لذت می‌بریم، اما این لذت متفرع بر شناخت است. بنابراین عایدی ما از ناحیه صورت و شكل ادبیات، لذت است. 
ب: منفعت از محتوای ادبیات
منظور محتوا در ادبیات، پیامی است كه شاعر یا نویسنده سوار صورت كرده و از طریق آن صورت به ما ابلاغ می‌كند. شاعر پیام خود را سوار یك مصراع یا بیت كرده و این بیت و مصراع برای او حالت حامل و محمل دارد، انگار پیام خود را روی غلتك صورت می‌غلتاند تا به دست مخاطب برسد. وقتی صحبت از محتوا یا پیام می‌شود، هرچه شناخت ما از محتوا بیشتر باشد، منفعت بیشتری خواهیم برد، یعنی می‌توانیم از پیام در زندگی خودمان استفاده كنیم. 
حكمت به من چه
ما باید مثل همه فرزانگان و عرفا و بسیاری از فیلسوفان در تاریخ باشیم كه قائل به حكمت «به من چه» بودند. «حكمت به من چه» به نظر من مهم‌ترین ركن بهروزی زندگی آدمی است. این را همه فرزانگان و عرفا و بسیاری از فیلسوفان در طول تاریخ القا كرده‌اند. البته قبل از بیان لب كلام حكمت «به من چه» باید از دو چیز توهم‌زدایی كنم. وقتی از حكمت «به من چه» در مقام عمل نیست كه بگویم به من چه كه مردم رنج می‌برند؟ به من چه كه مردم مورد ظلم و ستم هستند و شكنجه می‌شوند و كشته می‌شوند یا انواع بی‌عدالتی را متحمل می‌شوند؟ حكمت «به من چه» اصلا به این معنا نیست كه من خودم هستم یا خودم و همسرم یا نهایتا خودم هستم و همسر و فرزندانم و به باقی كاری نداریم. این نقض اولین قاعده اخلاقی است. اخلاق جایی شروع می‌شود كه من در اندیشه دیگران هستم. بنابراین هرگز نمی‌توان گفت یك انسانی اگر بخواهد اخلاقی زندگی كند، می‌تواند به این معنا بگوید به من چه! در نتیجه حكمت «به من چه» درباب بی‌اعتنایی به سرشت و سرنوشت همنوعان و هموطنان و حتی هر موجودی نیست. 
دوم اینكه اگر می‌خواهیم اخلاقی زندگی كنیم، شرط نخست این است كه استقلال داشته باشیم. اگر زندگی من متكی به تو باشد، لااقل در مواجهه با تو نمی‌توانم اخلاقی رفتار كنم. اگر من از تو پول بگیرم و معیشتم را تو اداره می‌كنی، لااقل در ارتباط با تو نمی‌توانم حق را بگویم و از حق دفاع كنم و خطاهای تو را گوشزد كنم. مقدمه دوم اینكه یكی از مهم‌ترین انواع استقلال، استقلال مادی و مالی است. مقدمه سوم اینكه استقلال مالی و مادی نیاز به ثروت دارد. من اگر ثروت نداشته باشم، استقلال مالی و مادی ندارم. مقدمه چهارم اینكه ثروت عموما از راه درآمد به دست می‌آید و كم هستند كسانی كه از راه ارث بتوانند تا آخر عمر زندگی كنند. مقدمه پنجم این است كه درآمد نیازمند آن است كه من یك شغل و حرفه داشته باشم. بدون شغل و حرفه كسی به من درآمد نمی‌دهد. مقدمه ششم این است كه برای داشتن شغل و حرفه باید در یك علم یا یك فن یا یك هنر متخصص باشم. مقدمه هفتم این است كه برای تخصص در علم یا فن یا هنر، حتما باید چیزهایی را یاد بگیرم. هر كدام از ما بسته به شغل و حرفه‌مان، باید معلومات مرتبط با آن را فرابگیریم. 
فرض كنید كه معلومات لازم برای یك شغل و حرفه را بلد هستید و شبانه‌روزی چند ساعت فراغ بال دارید و وقت اضافه دارید مطالبی غیر از مطالب ضروری برای شغل و حرفه‌تان فرا بگیرید. نطفه حكمت «به من چه» اینجا منعقد می‌شود. فرزانگان به ما می‌گویند اگر می‌خواهید چیزی یاد بگیرید، چیزی فرا بگیرید كه در زندگی عملی شخص خودتان تاثیر داشته باشد و عمرتان را با فراگیری چیزهایی ضایع نكنید كه در زندگی عملی شما تاثیر ندارد. اگر كسی از شما سوال پرسید، اول باید سه معیار را به كار بزنید. اگر این سه معیار موفق بود، آنگاه به دنبال جواب آن سوال بروید: 
1- سوالاتی كه زندگی عملی من قبل و بعد از طرح آنها تفاوت پیدا كند.
2- سوالاتی زندگی عملی من قبل و بعد از یافتن جواب آنها، تفاوت یابد. 
3- سوالاتی كه زندگی عملی من اگر جواب‌شان ایكس باشد، با زمانی كه جواب‌شان ایگرگ باشد، تفاوت پیدا می‌كند.
فرزانگان می‌گویند تنها به سراغ این سوال‌ها بروید و اگر سوال‌های دیگری برای شما مطرح شد، بگویید: به من چه ربطی دارد؟ من فقط به دنبال حل مسائلی می‌روم كه سه ویژگی بالا را داشته باشند. من باید به سراغ پاسخ برای این جواب‌ها بروم. 
از شمس تبریزی در مقالات او نقل شده كه كسی به جوحی برخورد. جوحی در ادبیات تركی مثل ملانصرالدین در ادبیات فارسی است، یعنی از عقلاء‌المجانین است، فرزانگانی كه از شدت فرزانگی دیوانه به نظر می‌آیند. شمس می‌گوید كسی به جوحی برخورد و گفت، ‌ای جوحی، خوانچه می‌برند. خوانچه طبق‌های چوبی بود كه در قدیم كارگران روی سرشان می‌گذاشتند و هدایای بزرگی برای بزرگ دیگری می‌بردند یا جهیزیه عروسی را به خانه داماد می‌بردند. جوحی در پاسخ گفت: «آخه به من چه؟»، مرد پاسخ داد: «به خانه تو می‌برند»، جوحی گفت: «پس به تو چه؟» معنای این سخن آن است كه اگر چیزی به من ربط ندارد، چرا باید عمرم را برای پاسخ به آن ضایع كنم. به تعبیر مولانا در كلیات شمس: گویند كه در سقسین شخصی دو كمان دارد/ گرزین دو یكی گم شد ما را چه زیان دارد. «گویند»، یعنی معلوم نیست چه كسی گفته، «شخصی» یعنی او را نمی‌شناسیم، بعد می‌گویند در «سقسین»، یعنی در محلی در ماوراء النهر كه نسبت به ما خیلی دور است. فرض كنید من تحقیق كردم و درستی یا غلطی این اطلاعات را یافتم، چه تاثیری در زندگی من دارد. به گفته سعدی در گلستان، منجمی كه همیشه از شدت علاقه به علم نجوم، همیشه سر در آسمان‌ها داشت، یك روز وارد خانه شد و دید همسرش با بیگانه‌ای گرد آمده و از خانه بیرون آمد و فریاد زد كه ایهاالمسلمین، به دادم برسید! صاحبدلی به او گفت: كسی كه نمی‌داند در خانه خودش چه خبر است، چه سودی دارد بداند در آسمان‌ها چه خبر است. این یعنی فرد چیزی را كه نفع دارد، رها كرده و به دنبال چیزهایی است كه نفعی در زندگی او ندارد. 
با توجه به این مثال‌ها می‌توان فهمید كه نباید به دنبال علمی كه نفعی در عمل برای زندگی ما ندارد، رفت و تضییع عمر است و آنقدر تضییع عمر است كه برخی از الهی‌دانان بزرگ از علم غیرنافع به خدا پناه می‌بردند و معتقد بودند چنین علمی، ضار و مضر است و می‌گفتند: خدایا به تو پناه می‌بریم، از علم غیرنافع. علم غیرنافع، علم است، نه جهل بسیط است و نه جهل مركب. یعنی واقعیتی را به ما نشان می‌دهد، اما واقعیتی دانستن یا ندانستن آن در زندگی ما تفاوتی ایجاد نمی‌كند. 
باید فردوسی‌وار زندگی كردن را بیاموزیم
به بحث خودمان برگردیم. گفتیم وقتی به محتوای ادبیات می‌پردازیم، می‌خواهیم منفعتی ببریم، یعنی می‌خواهیم بدانیم كه بالاخره فردوسی برای زندگی الان من چه چیزی برای گفتن دارد، همچنین است سعدی و... وقتی به صنایع ادبی و آرایه‌های لفظی و ارزش داوری‌های زیبایی‌شناختی و هنری را بررسی می‌كردم، لذت می‌بردم. اما این لذت می‌گذرد، مهم این است كه آثار این بزرگان چه تاثیری در زندگی ما دارد. قدر فردوسی را كسی خوب می‌داند كه بداند فردوسی برای زندگی او چه چیزی برای گفتن دارد. سعدی و شكسپیر و هر نویسنده و ادیب دیگری هم چنین است. آیا باید دید كه این ادیب چیزی برای زندگی من برای گفتن دارد یا خیر؟ اگر دارد باید این چیز را آموخت و اگر بتوانم باید آن را به دیگران بیاموزانم. باید بگویم كه حسن داستان فردوسی غیر از زیبایی و الفاظش چیست. به زبان ساده، ما باید فردوسی‌وار زندگی كردن را یاد بگیریم و بعد ببینیم از این فردوسی‌وار زندگی كردن، الان چه چیزهایی به درد ما می‌خورد. برای اینكه بفهمیم چه چیزهایی از پیام فردوسی در شاهنامه یا پیام سعدی در گلستان و بوستان یا هر كس دیگری، به درد امروز ما می‌خورد، سه معیار وجود دارد و باید آن سخن از سه بوته آزمایش موفق بیرون آید. این معیارها درباره سخنان بنیانگذاران ادیان و مذاهب، الهی‌دانان، فیلسوفان، عالمان و... صادق است. 
1- آن سخن باید با عقلانیت روزگار ما ناسازگار باشد. سخن خردستیز از هر كسی باشد، به درد من و تو نمی‌خورد. سخن باید یا خردپذیر باشد یا نهایتا خردگریز باشد. اما سخن خردستیز كه خلاف عقل ما است، به درد زندگی ما نمی‌خورد. هر كسی گوینده آن باشد. زیرا عقلانیت من اجازه نمی‌دهد سخن خردستیز را بپذیرد. 
2- سخن علاوه بر عقلانیت، باید با اخلاق جهانی هم سازگار باشد. مفاد سخن نباید چیزی باشد كه با اخلاق جهانی سازگار نباشد. اخلاق جهانی یعنی آن سلسله احكام و قواعد اخلاقی كه همه فرهنگ‌ها و تمدن‌ها و برهه‌های تاریخی و همه ادیان و مذاهب و كیش‌ها و آیین‌ها و مكتب‌ها و مسلك‌ها و مشرب‌ها و مرام‌ها و ایدئولوژی‌ها و ایسم‌ها در آن اجماع دارند. یعنی چنین نیست كه برخی قبول داشته باشند و برخی خیر. تعداد این احكام و قواعد محل بحث است. آنچه امروز می‌توانیم بپذیریم، نباید با اخلاق جهانی ناسازگار باشد. 
3- سخن نباید با حقوق بشر ناسازگار باشد. مرادم از حقوق بشر، لزوما آن مواردی نیست كه در اعلامیه جهانی حقوق بشر آمده است یا منظور حقوقی كه در اسناد و مدارك انقلاب كبیر فرانسه آمده است. همچنین منظورم حقوق بشری كه در قانون اساسی امریكا آمده، نیست، بلكه مرادم مفهوم حقوق بشر است. مصادیق این مفهوم ممكن است طی زمان عوض شود. مفهوم حقوق بشر این است كه اگر تو ویژگی‌ای داری كه برای داشتن این ویژگی، علم و اراده خودت هیچ دخالتی نداشته است، این ویژگی نباید برای شما نسبت به بقیه ما كه آن ویژگی را نداریم، نه مایه امتیاز باشد و نه مایه محرومیت. این را حقوق بشر گوییم. آیا وجدان ما این سخن را قبول نمی‌كند؟ وجدان همه ما قبول می‌كند كه اگر انسانی ویژگی‌ای داشت كه در داشتن آن ویژگی علم و اراده شخص خودش هیچ دخالتی نداشت و به یك‌باره متوجه شده كه این ویژگی را دارد، نه اینكه با علم و اراده خودش آن را كسب كرده باشد، این ویژگی برای او نسبت به كسانی كه آن ویژگی را ندارد، نه باید موجب امتیاز باشد و نه موجب محرومیت. مثلا یك مرد، خود را مرد می‌یابد و بنابراین نباید نسبت به دختران امتیاز یا محرومیتی داشته باشد، همچنین یك زن یا دختر خود را زن می‌یابد و بنابراین نباید نسبت به مردان امتیاز یا محرومیتی داشته باشد. همچنین است یك سیاه‌پوست یا سفیدپوست و... ما پدر و مادر خودمان را انتخاب نكرده‌ایم، بنابراین پدر و مادر ما نباید موجب امتیاز و محرومیت ما شود. این مفهوم حقوق بشر است.  از فردوسی چیز یاد بگیریم، یعنی ببینیم فردوسی برای زندگی عملی من چه چیزی برای گفتن دارد. یعنی غیر از لذتی كه از زیبایی ظاهری شاهنامه می‌بریم كه در جای خودش محفوظ است، باید از آن منفعتی هم ببریم و آن به این معنی است كه دریابیم فردوسی چه پیامی برای زندگی عملی ما دارد. برای اینكه این پیام برای زندگی عملی من مفید باشد، باید اولا حتما با عقلانیت ناسازگار نباشد، ثانیا با اخلاق جهانی ناسازگار نباشد و ثالثا و با حقوق بشر هم ناسازگار نباشد. به گمان من اگر چنین روشی پیش بگیریم، اگر جهان دیگری باشد و فردوسی در آن جهان به سر ببرد، به مراتب خوشحال‌تر خواهد شد از اینكه دایما ستایش او و حافظ و مولانا را بكنیم، اما هیچ چیز از زندگی فردوسی و حافظ و مولانا در زندگی ما نباشد. اهمیت این نكته در آن است كه دو موج اول یعنی تحقیر ادبیات ما و تعظیم ادبیات ما در جامعه ما رواج پیدا می‌كند و هر دو خطرناك است. ما باید به جای تحقیر و تعظیم، ادبیات خودمان را بشناسیم و اگر بشناسیم، هم از فرم ادبیات لذت بیشتری می‌بریم و هم از محتوای ادبیات منفعت بیشتری می‌بریم.