شاید دو قرن باشد که ما ایرانیان به صورت جدی با مدرنیزم غربی مواجه شده‌ایم و از همان بدو آشنایی خود را در معرض دوگانه سنت و تجدد دیده‌ایم و از آن موقع تاکنون خود را در مرحله گذار دیده‌ایم. اینکه تعریف مدرن شدن چیست و آیا ما واقعا دوران گذار را طی کرده‌ایم یا نه، محل اصلی بحث ما اینجا نیست به عوض این مهم است که خیلی افراد جامعه به واسطه استفاده از تکنولوژی مدرن و سایر مظاهر مدرن مانند اتومبیل، هواپیما و اخیرا موبایل و کامپیوتر و اینترنت و فضای مجازی اگر نه خود را مدرن بلکه حداقل در راه آن و طرفدار آن می‌دانند طبیعتا هم در ظاهر مدعی طرفداری از ارزش‌های آن مثل آزادی و دموکراسی هستند.  اما این ظاهر ماجراست اگر معیار را بنیان‌ها و پایه‌های مدرنیته و ارزش‌هایی که زیر بنای آن است درنظر بگیریم مساله به شکل دیگری نمایان می‌گردد خصوصا می‌بینیم در جایی که بیشترین ادعاست کمترین پایبندی به ارزش‌های بنیادی وجود دارد؛ از سکولاریسم سطحی و ظاهرگرایانه که سمبل مدرنیزم درک می‌شود که بگذریم در بسیاری موارد چنین افرادی که ادعای مدرنیت را دارند نه اهل تحمل، مدارا، قانون‌مندی، مشارکت دوستی می‌بینیم نه واجد التزام اصیل و درونی به ارزش‌هایی مثل آزادی و دموکراسی و عقلانیت. تقدیس و تکریم استبدادهای گذشته در لوای ایدئولوژی‌های جذاب ناسیونالیستی و باستان‌گرا مهم‌ترین اشتراک خواص و عوام موردنظر هست، آری اصلا نباید این جریان را به مردم عادی که طبیعتا دانش سیاسی محدودی دارند و احتمالا عوامانه فکر می‌کنند محدود دید بلکه چه بسیار نخبگان و تحصیلکردگان حتی در علوم انسانی را می‌توان در زمره این علاقه‌مندان به استبداد سنتی و باستانی جا داد. این تناقض خصوصا بعد از بیش از صد سال سابقه آزادی‌خواهی و دموکراسی‌خواهی عجیب است و انسان را به فکر فرو می‌برد شاید برای درک این تناقض تبیین‌های متعددی وجود داشته باشد، ولی به نظر نگارنده برای درک درست مساله بهترین کار سفر به اعماق روان و زیر‌بناهای اجتماعی جامعه است. در این راه نظریه‌های عمق‌نگر مانند روانکاوی و تئوری‌های زیربنایی جامعه‌شناسی که توسط افرادی مانند فروید و مارکس صورت‌بندی شده است می‌تواند کمک زیادی به تبیین مساله ‌کند. 
اولین‌بار فروید بود که ما را از نهانگاه درون‌مان آگاه کرد تا قبل او ما فکر می‌کردیم خواسته‌های ما فقط آنهایی است که در آگاهی حاضر داریم، او بود که به ما نشان داد که چگونه ممکن است بخواهیم بدون آنکه از آن با خبر باشیم! به نظر او خواسته‌ای که از ناخودآگاه سرچشمه می‌گیرد همان است که از چشم خواهنده پنهان می‌ماند. داستان استبداد دوستی پنهان از این جنس است به دلایلی که مجال توضیح کامل آن نیست ناخودآگاهی که در گذشته و سنت استبدادزده آن مانده است ولو که در ساحت آگاهی و روبنا به مدرنیت و علمیت تزیین شده باشد پنهانی دنبال اصل خود و روزگار وصل خود می‌گردد. ظاهر‌سازی مدرنیستی در عین باطن‌گریزی از ارزش‌های آن را می‌توان نوعی مکانیزم دفاعی به حساب آورد. در روانکاوی مکانیزم‌های دفاعی تمهیدات و راهکارهایی هستند که روان در مواقع فشار و بحران برای جلوگیری از هم گسستگی به کار می‌برد. با اینکه این، راهکار طبیعی روان انسان‌هاست ولی استفاده افراطی و نابجای آنها طبیعی نیست چنین دفاع‌هایی به هسته روانی ناقص و نابالغ فرد نسبت داده می‌شود به نظر می‌رسد استبداد دوستی پنهان هم نوعی دفاع نابالغانه در مواجهه با اضطراب‌های ناشی از جهان جدید است.  اریک فروم روانکاو و جامعه‌شناس قرن بیستمی که از شاگردان فروید هم بود این مساله را در کتب متعدد خود به خصوص در کتاب «گریز از آزادی» به خوبی توضیح داده است. به گفته او آزادی علی‌رغم اینکه وجه مثبت و ظاهر جذاب و فریبایی دارد از طرفی هم همراه وجه منفی و سخت که از جنس بار مسوولیت است هم هست که ممکن است همه تحمل آن را نداشته باشند. بزنگاه بحث همین‌جاست. او که نمی‌تواند دل از ظاهر آزادی بکند ولی در عین حال تاب تحمل بار آن را ندارد چاره‌ای جز توسل به دفاع روانی از جنس گریز ندارد! و این استبداد دوستی پنهانی در واقع نوعی «گریز ناگزیر» است. البته مساله فقط جنبه فردی و روانکاوانه ندارد. اریک فرم از قول مارکس می‌گوید، هستی فردی ما نوعی هستی اجتماعی است. منظور این است که ما در عین اینکه فکر می‌کنیم افکارمان متعلق به خودمان است ولی بدون آنکه با خبر باشیم تحت‌تاثیر جامعه و فرهنگی هستیم که در آن زیست می‌کنیم، در این صورت وجه دیگری از مساله برمی‌گردد به آن هستی اجتماعی که هنوز در راه گذار، پیچ آزادی و دموکراسی را رد نکرده است. اساسا در این هستی اجتماعی که این استبداد دوستان روی زمین آن ایستاده‌اند امکان فهم ارزش‌های مدرن وجود ندارد.  متفکران هرمنوتیک مانند نیچه و هایدگر و گادامر نشان داده‌اند که هر فهمی وابسته به منظر و افقی است که فهم در آن واقع می‌شود. در نظر گادامر فهم مساله تاریخی است و در واقع هر فهمی از زمینه تاریخی و سنتی که سوژه در آن قرار دارد جدا نیست. در واقع این نحله اجتماعی در ایستگاهی از تاریخ ایستاده است که نمی‌تواند به درستی به درک آنچه در زمان حال و مدرن می‌گذرد نایل‌ آید، در نتیجه بالضروره چاره‌ای ندارد که به جای اینکه «خود» را در «حال» بفهمد «حال» را در اندازه درک خود بفهمد. حلقه اتصال ساحت فردی (ناخودآگاه) به ساحت جمعی (هستی اجتماعی) در اینجا چیزی نیست جز تقلید همان تقلیدی که مقابل عقلانیت انتقادی مدرن است و همان که هستی خلق را بر باد می‌دهد و نخبگان را هم مصون نمی‌گذارد. به عنوان خاتمه و نتیجه باید گفت استبداد دوستی که ریشه در ناخودآگاه و هستی جمعی استبداد زده و در راه مانده دارد هم پنهانی عمل می‌کند و هم مانع فهم درست زمان حال می‌گردد هم با کمک تقلید ریشه‌های خود را در جامعه گسترش می‌دهد. هر چند صاحبش در عین سرخوشی متوهمانه لاف مدرنیزم می‌زند.