در میان همه‌ی هیاهوهای دنیا، گاهی یک اتفاق، یک انتخاب، یک انسان کافی‌ است تا انسانیت دوباره معنا شود.
گاهی انسان‌هایی از میان ما عبور می‌کنند که بودنشان برکت است و رفتنشان پیام. «دلشاد»، نه فقط یک قهرمان، بلکه معلمی بود از تبار انسان‌های والا؛ از آن‌ها که در سکوت، می‌سازند، می‌بخشند و می‌مانند.
ماجرا از کنار رودخانه‌ی زاب در نزدیکی روستای گومان آغاز شد؛ در روزی که آفتاب آرام بر شهر نلاس می‌تابید، فاجعه‌ای رخ داد که هم دل‌ها را سوزاند و هم غرور انسانیت را بیدار کرد. دلشاد، جوانی از همین دیار، با دستان خالی اما قلبی لبریز از شجاعت، جان خود را فدای نجات یک نوجوان کرد و نامش را برای همیشه در حافظه‌ی مردم سردشت و نلاس و در سینه‌ی پرغرور زاب، جاودانه ساخت. جایی که خروش آب، بخشی از طبیعت روزمره‌ی مردمان آن است. در 16 مرداد 1403 در یکی از روزهای گرم تابستان، دلشاد ابوبکرزاده جوان رعنا، خندان و خوش‌ذوق ما در کنار شاگردانش در حوالی رودخانه حضور داشت. در یک لحظه، نوجوانی که برای شنا وارد آب شده بود، ناگهان در جریان تند زاب گرفتار شد. لحظه‌ای که فریادهای کمک بلند شد، همه ایستاده بودند، جز دلشاد.
او بی‌درنگ خود را به آب زد؛ با دستان خالی، اما با دلی پر از شجاعت، توانست نوجوان را به کناره برساند، نجاتش دهد، اما خودش، در بازگشت، اسیر جریان پرشتاب آب شد. زاب، دلشاد را در آغوش کشید و او برای همیشه خاموش شد...
نه سکوت آب و نه سنگینی این فقدان، چیزی از شکوه آن لحظه کم نمی‌کند. دلشاد جان داد، اما جان بخشید.
او یکی از همان انسان‌هایی بود که به ما یادآوری می‌کنند قهرمانان واقعی، کسانی نیستند که روی صحنه‌ها می‌درخشند، بلکه آنان‌اند که در لحظه‌ای ناب، بدون دوربین و بدون ادعا، جان خود را فدای زندگی دیگری می‌کنند.
پیکر دلشاد، ساعاتی بعد در پایین‌دست رودخانه پیدا شد؛ اما از آن لحظه، نام او در دل یک ملت زنده شد. مردم سردشت و نلاس با چشمانی اشک‌بار اما سرافراز، او را به خاک سپردند و یاد او را در جان نگه داشتند. 
در روزگاری که بی‌تفاوتی، از خودگذشتگی را کم‌رنگ کرده، دلشاد یک استثناء نبود، یک نشانه بود؛ نشانه‌ای از آن‌چه هنوز هم در قلب انسان‌ها زنده است: شهامت، جوانمردی و فداکاری.
دلشاد، نه خبرنگار داشت، نه مقام، نه دوربین. اما یک فریاد نجات، یک تصمیم آنی و یک قلب لبریز از مهر، برای قهرمان شدن کافی بود. او به ما یاد داد که هنوز هم می‌توان انسان بود؛ هنوز هم می‌شود از خود گذشت، نه برای شهرت، بلکه برای نجات یک زندگی.
دلشاد، جوانی از دیار کوه و غیرت، در لحظه‌ای کوتاه اما سرنوشت‌ساز، چنان کاری کرد که نامش برای همیشه بر دل‌ها نشست؛ نه به‌عنوان یک قربانی، بلکه به‌عنوان قهرمانی خاموش و بی‌ادعا.
او نمادی از سخت‌کوشی، صداقت و وفاداری بود؛ کسی که نه تنها در اجرای وظایف محوله، بلکه در اخلاق و منش انسانی، الگویی بی‌بدیل محسوب می‌شد. او با رفتار گرم و صمیمانه، فضای کاری را به محیطی دوستانه و دلپذیر تبدیل می‌کرد تا جایی که حضورش موجب دلگرمی تمامی اعضای تیم می‌گشت. در روزهایی که گرفتاری و دشواری بر ما سایه می‌انداخت، او با کلام تسلی‌بخش و حمایت بی‌دریغ، امید و انگیزه را به قلب‌ها بازمی‌گرداند. 
دلشاد، معلمی دلسوز و خدمت‌گزار بود؛ جوانی فروتن، مهربان با دانش‌آموزان، محبوب همکاران و الگویی تمام‌عیار از معلمی که «شغل» را به «رسالت» تبدیل کرده بود
او نه تنها در کلاس درس، که در زندگی روزمره، آموزگار اخلاق، گذشت و مسئولیت‌پذیری بود و چه تلخ و باشکوه، که آخرین درسش را با جان داد.
دلشاد، همان معلمی بود که سال‌ها در کلاس، واژه‌هایی چون «ایثار» و «مهربانی» را تدریس می‌کرد. اما آن روز، او این واژه‌ها را نه بر تخته، بلکه بر صفحه‌ی زندگی نوشت با جان خود.
از آن رو، فقدان او نه فقط ضایعه‌ای فردی، بلکه اندوهی جمعی است که همه‌ی ما را به دلجویی از خانواده و دوستان ارجمندش فرا می‌خواند. در این لحظات اندوهبار، آرامش روح پاک و بلندمرتبه‌اش را از خداوند متعال مسئلت دارم و برای بازماندگانش صبر و شکیبایی خواهانم.
دوستی چون او، آسان به دست نمی‌آمد و آسان فراموش نخواهد شد. یادش، نه فقط در میان دوستان و خانواده، بلکه در حافظه‌ی فرهنگی این شهر و این جامعه ماندگار خواهد ماند. دلشاد اکنون در میان ما نیست، اما یادش، در کنار زاب، در دل مردم سردشت و نلاس و حتی کردستان عزیز و در هر صدای عبور آب، جاری است. دلشاد در زاب خاموش شد، اما نامش در دل‌ها خروشید و جاودانه شد.
روحش شاد، نامش جاودان و یادش ماندگار.