از سرزمین زیتونم، آسمان وطنم دیگر صاف نیست، ستارگانش در میان آتش پرندگان فولادین ناپیداست و فرزندان سرزمینم همچنان غرق در رؤیا.
شهر من غزه در خون میغلتد، آسمانش در بند، خاکش در بند، کجاست وجدان آدمیت؟ آیا فریادها بیصدا شدهاند یا انسانها ناشنوا؟ شاید یاد سرزمینم در ذهنها گردوغبار گرفته است، شاید ضجّهی کودکان، سینهی سوختهی مادران و اشک پدران تازگی ندارد، آری درد ما بسیار کهنه است.
کجاست امیرالمؤمنین؟ آیا صلاحالدین دیگری نیز میآید؟ رنگ و بوی آزادی را خواهیم دید؟ آیا با تمام وجود احساسش خواهیم کرد؟ یا همچنان معنای آزادی را در فرهنگ لغتها جستجو خواهیم کرد؟
فرزند قدسم و بر قلب وطنم زخمی است عمیق به ژرفای تمام سالهای اسارت و این کدامین مرهم است که بر این زخم کهن ضماد باشد؟
من فرزند فلسطین پردردم و تا آن زمان که در گیتی حیات است و خون در رگ جاری، امید فروغی است در دیدگان این ملت.

نظرات