یکـى از عـلـمـاى وارسـتـه، کلاس درسى داشت و از میان شاگردانش به نوجوانى بیشتر احترام مـىگـذاشـت.
روزى یـکـى از شاگردان از آن عالم پرسید: چرا بى دلیل، این نوجوان را آن همه احترام مى کنید؟ آن عالم دستور داد چند مرغ آوردند.
آن مرغ ها را بین شاگردان تقسیم نمود و به هر کدام کاردى داد و گفت: هریک از شما مرغ خود رادر جایى که کسى نبیند ذبح کند و بیاورد.
شاگردان به سرعت به راه افتادند و پس از ساعتى هر یک از آنها، مرغ ذبح کرده خود را نزد استاد آورد، اما نوجوان مرغ را زنده آورد.
عالم به او گفت: چرا مرغ را ذبح نکردهاى؟ او در پـاسخ گفت: شما فرمودید مرغ را در جایى ذبح کنید که کسى نبیند، من هر جا رفتم دیدم خداوند مرا مىبیند.
شاگردان به تیزنگرى و توجه عمیق آن شاگرد برگزیده پى بردند، او را تحسین کردند و دریافتند که آن عالم وارسته چرا آن قدر به او احترام میگذارد.

نظرات