دین ایدئولوژی شدنی نیست

می‌رسیم به ایدئولو‍‍ژیک کردن جامعه که به دنبال ایدئولو‍‍ژیک کردن دین در می‌آید. ایدئولو‍‍ژی علی‌الاصول می‌خواهد جامعه را هم به قالب خود بریزد. مرحوم شریعتی در کتاب امت و امامت، امت را یک جامعه‌ی ایدئولو‍‍ژیک، و امام را رهبر ایدئولو‍‍ژیک این جامعه‌ شمرده است. وی در این کتاب اشکالات کلاسیکی را که به دموکراسی وارد شده است، ذکر می‌کند و در نهایت رهبری انقلابی جوامعی را که تا آن زمان انقلاب کرده بودند، برای امت یعنی یک جامعه‌ی ایدئولو‍‍ژیک مناسبتر می‌شمارد.[1] به تعبیر او دموکراسی رأس‌ها (که در آن فقط کمیت مطرح است و مردم گله‌وار رأی می‌دهند) ای بسا جامعه را از پیمودن مسیر مطلوب باز بدارد. ممکن است مردم به کسانی رأی بدهند که سعادت آنها را تأمین نکنند. به همین دلیل رهبر نباید خواست مردم را در نظر داشته باشد؛ باید به سعادت مردم نظر کند و آنها را حتی علی‌رغم میل خودشان به سوی سعادت بکشاند؛ تا زمانی که مردم پرورش یابند و به تعبیر شریعتی به دموکراسی رأی‌ها برسند. مرحوم شریعتی یه سؤالاتی از این قبیل که چه مدت طول می‌کشد تا به دموکراسی رأی‌ها برسیم؛ و در این فاصله چه شیوه‌‌هایی باید در پیش گرفته شود و چه تضمینی خواهد بود که به مقصد برسیم، پاسخی نداده است. [2] 
مارکسیستها نیز می‌خواستند مردم را به شکلی تربیت کنند که از دل و جان مارکسیسم را بپذیرند، بگونه‌ای که اگر آنها را آزاد گذاشتند همگی به نظام مارکسیسم رأی بدهند. ولی این امر هیچگاه محقق نشد.
باری در باب ایدئولوژیک کردن جامعه، به دو سؤال مهم باید پاسخ داد: اول اینکه آیا ایدئولوژیک کردن جامعه نظراً و عملاً امکان‌پذیر است؟ یعنی آیا می‌توان یک مجموعه‌ی انسانی فوق‌العاده پیچیده را بر اساس برنامه‌ای از پیش تعیین شده، طراحی کرد؟ دوم اینکه حتی اگر اجرای چنین برنامه‌ای امکان‌پذیر باشد، آیا مطلوب هم هست؟
در پاسخ به سؤال اول باید گفت که طراحی کردن یک جامعه نیازمند آنچنان حجم عظیمی‌ از اطلاعات جامعه‌شناختی،‌ انسان‌‌شناختی و اقتصادی است که در حال حاضر بسیار دور از دسترس است. خود مرحوم شریعتی اعتقاد داشت که در جامعه‌شناسی حتی یک قانون محکم وجود ندارد و قوانینی که در قرن نوزدهم کشف شده بودند یکی پس از دیگری فرو افتادند.[3] تا نیمه‌ی اول قرن بیستم، جامعه‌شناسی ناتورالیستی بر این باور بود که جامعه پاره‌ای از طبیعت است و همانطور که انسان با کشف نیروها و قوانین طبیعت توانسته است بر طبیعت حکمرانی کند، می‌تواند با کشف نیروها و قوانین اجتماع، بر جامعه نیز مسلط شود. این کار تا حدودی شدنی است. اما بزودی در عرصه‌ی علوم انسانی یک رقیب جدی برای این اندیشه پدید آمد که جامعه را به منزله‌ی یک متن که باید فهمیده شود، در نظر می‌آورد(جامعه‌شناسی تفهّمی‌ تفسیری)
به هرحال حتی اگر مقصد علوم انسانی تسلط بر جامعه باشد، هنوز تا این مقصد راه بسیار درازی در پیش دارد. به علاوه کشف قوانین جامعه‌شناختی کافی نیست، قوانین اقتصادی و روان‌شناختی و ترتیبی و اکولو‍ژیک و ... هم لازم است و جهل بدانها، اجرای پروژه را محال می‌کند.
حال اگر آن حجم عظیم از اطلاعات اجتماعی، سیاسی و اقتصادی و احاطه‌ی بر آنها ممکن باشد، باری همچنان نامطلوب خواهد بود. چرا که هرگز نباید فراموش کرد که یک حربه‌ی کاری و برنده همیشه به دست آدمیان پاک و پارسا نمی‌افتد. ممکن است به دست کسانی بیفتد که در صدد بهره‌کشی از انسانها هستند. این مسئله کاملاً شبیه به مسئله صنعت است. وقتی انسان بر نیروهای طبیعت تسلط می‌یابد، این تسلط همواره انسان را به بهشت نخواهد برد، به جهنم نیز می‌تواند ببرد. بلکه آدمی‌ ناپارسا وقتی قدرتمند شد، به احتمال بیشتر به جهنم خواهد رفت.

خصوصیات و آفات جامعه ایدئولوژیک
نکته‌ی بعد اینکه جوامع ایدئولوژیک بیماریها و آفاتی ویژه دارند( پاره‌ای از این آفات، نظراً و با تحلیل منطقی و پاره‌ای دیگر با مطالعه‌ی تاریخی جوامع ایدئولوژیک، به دست می‌آیند) و تا کسی فکر حل این آفات را نکرده باشد نمی‌تواند از ایدئولوژیک کردن جامعه دم بزند. مرحوم دکتر شریعتی هم علی‌رغم آنکه تیزبینانه پاره‌ای از آفات جوامع ایدئولوژیک را می‌دیده و از آنها حذر می‌کرده است، در آثارش توضیح نداده است که چگونه می‌توان از آفات یک جامعه‌ی ایدئولوژیک که قرار است بر وفق رأی و نظر او ساخته شود، مصون ماند. هر نظامی‌ که رخنه‌‌های خود را نشناسد و برای رفع آنها فکری نکند، ناگزیر ویران خواهد شد.
آیا نباید از خود پرسید چرا جامعه ایدئولوژیک شوروی به آن سرنوشت شوم و هراس‌آور مبتلا شد؟ آیا ظهور استالین در جامعه شوروی، عرضی بود یا ذاتی؟ اتفاقی بود یا مقتضای آن نظام؟ و اگر اتفاقی و عرضی نبود، و مقتضای جامعه ایدئولوژیک مارکسیستی بودنش بود یا مقتضای ایدئولوژیک بودنش؟
چرا جامعه شوروی نتوانست استالین‌زدایی کند و یک بار که یکی از رهبران (خروشچف) بنحو ناقص در مقام انتقاد از استالین برآمد، این کار به قیمت مقام او تمام شد و ناگهان همه چیز را از دست داد؟ و فقط وقتی استالین‌زدایی شد که جامعه پوست انداخت و پوسته‌ی ایدئولوژی مارکسی را از تن بدر آورد؟ چرا دیگر جوامع ایدئولوژیک مارکسیستی از نظام شوروی انتقاد جدی نکردند و از سیئات استالین به اغماض در گذشتند؟ حجم عظیم مدّاحی‌های حقیقت‌پوشانه و تبلیغات کذابانه و ساحرانه‌ای که حول وجود استالین، در دوران پرقساوت و پرظلمت تاریخ شوروی، پدید آمده بود و واقعیات را وارونه وا می‌نمود، چرا همه جا و در همه نظامهای ایدئولوژیک، نمونه‌‌هایی مشابه داشت و کسی از آنها بدش نمی‌آمد؟ آیا در تعلیمات مارکسیسم تعلیمی ‌وجود دارد که استالین‌پرور است یا نفس ایدئولوژیک شدن آن برای ظهور چنان هیولای آدمی‌خواره‌ مهیبی کافی است؟ ایدئولوژی‌فروشان بر آنند که ظهور استالین عرضی بود نه ذاتی و تاریخ مارکسیسم می‌توانست بنحو دیگری رخ دهد، و تاریخ آن را نباید آزمون تاریخی آن شمرد و بر آنند که اگر آن ایدئولوژی بد اقبال افتاد، آن را نباید دلیل بد اقبالی دیگر ایدئولوژیها دانست. اما توضیحات بعدی ما نشان خواهد داد که یک رشته آفات و اعوجاجات (من جمله ظهور دیکتاتورها و نظامات توتالیتر) از مقتضیات ذاتی و نازدودنی ایدئولوژی هستند.
باری یکی از خصوصیات جوامع ایدئولوژیک نوعی عشق‌ورزی افراطی نسبت به محبوب خویش است، محبوبی که برای او دعوی کمال مطلق دارند و او را برترین و بهترین می‌شناسند. این عشق البته، آرمان می‌بخشد. اما در کنار آن و ملازم با آن، نوعی نفرت و تجزّم نیز پدید می‌آید – نفرت نسبت به تمام کسانی که با آن ایدئولوژی دشمنی می‌ورزند و یا به آن عقیده ندارند. فقط عشقهای پک و معنوی و عارفانه است که از شایبه‌ی نفرت و حسد و ... پیراسته است. در امور دنیاوی عشق و نفرت توأمانند و هردو در تاریخ بشر به یک اندازه مؤثر بوده‌اند، و بلکه گاه نفرت از عشق کارسازتر نیز بوده است.
متأسفانه، ایدئولوژی‌‌ها بیش از آنکه عشق وحدت بخش را تشویق کنند و به وجود آورند، نفرت وحدت بخش را تشویق کرده و به وجود آورده‌اند. نمونه‌‌های تاریخی ایدئولوژی‌‌ها گواه این مدعا هستند.
وحدت‌بخشی از ثمرات ایدئولوژی‌‌هاست اما آدمیان فقط در سایه‌ی محبت و دلبستگی نسبت به یک قبله و محبوب نیست که با یکدیگر متحد می‌شوند. این اتحاد در سایه‌ی نفرت‌ورزی نیز بخوبی صورت می‌گیرد –هچنانکه به واقع صورت گرفته است. ایدئولوژی‌‌های زمان ما بوضوح و بقوت این نفرت را در پیروان خود دمیده‌اند. و از این طریق، هم ایشان را تحت لوای واحد متحد کرده‌اند، و هم به آنها نیرو و انرژی تام بخشیده‌اند تا بتوانند در میدان پیکار به قاطع ترین و جهی در برابر مخالفان، مقاومت ورزند.
درست است که از طریق ایدئولوژی و در سایه‌ی نفرت‌ورزی هم می‌توان به وحدت رسید، اما چنانکه می‌دانیم وسیله‌‌ها هدفها را تعین می‌بخشد و بر حسب نوع وسیله نوع نتیجه هم فرق می‌کند. مهم این است که ما از چه طریق و مسیری به آن مطلوب می‌رسیم. وحدت و همبستگی را می‌توان به شیوه‌‌های گونا گون ایجاد کرد، اما اتحادها که معلول علتهای مختلف‌اند، مختلف خواهند بود و آثارشان تفاوت خواهد کرد.
این مطلب را می‌توان با ملاحظه‌ی ایدئولوژی فاشیسم در روزگار حاضر، به بهترین وجهی دریافت. از مشخصات ایدئولوژی فاشیسم این بود که افراد را حول نفرت جمع آوری می‌کرد، نه حول عشق و اگر کسی گمان کند که هر نوع ایدئولوژی برای آدمیان، عشق را به ارمغان می‌آورد خطا کرده است و به عشق و محبت اهانت نموده است. آدمیانی که حول محور نفرت متحد می‌شوند، خود را دوست می‌دارند، چرا که از دشمنان نفرت دارند. و اصلاً اگر این دشمنان – که گاه موهوم و ساختگی‌اند – در کار نباشند تا نفرت برانگیزند، آن عشق بی‌مسمی‌ هم تأمین نخواهد شد. عشق و اتّحاد پاک آن است که مسبوق به نفرت نباشد. نباید تصور کرد که هر آنچه گرمی‌بخش است، و شبه آرمانی فراهم می‌آورد، و آدمیان را با یکدیگر جمع می‌کند، و به حرکت و اقدام وا می‌دارد، پاک و مطلوب هم هست. بلی، ایدئولوژی، حرکت‌پسند است، و حتی حرکت را علامت حقیقت می‌داند، لکن حرکتش از نفرت الهام می‌گیرد. ایدئولوژی بیش از آنکه دوست را بشناسد، دشمن را می‌شناسد و بیش از آنکه دوست بتراشد دشمن می‌تراشد.
مشخّصه و آفت دیگر یک جامعه‌ی ایدئولوژیک آن است که تنوع آراء را بر نمی‌تابد. برای ایدئولوژی هر سئوالی یک جواب معین دارد و تصور تنوع جوابها ناممکن است و آن جواب واحد هم بالفعل موجود است. و دیگر چه جای کنکاش و تحقیق مجدد است؟ اصولاً در قاموس ایدئولوژی مواضع واضح، دقیق و روشن معنایی غیر از نفی تنوع و تضارب آراء ندارد. تکلیف مردم هم معلوم است. و آن عبارتست از تقلید کردن از آنچه به ایشان گفته می‌شود، و کمتر اندیشیدن در باره‌ی آن گفته‌‌ها.
از مشخصات (و بل آفات) دیگر ایدئولوژی و به تبع آن جوامع ایدئولوژیک، آن است که وجود یک طبقه‌ی رسمی‌ از مفسران را اقتضا می‌کند. این از آن مواردی است که – چنانکه گفتم – لازمه طرح ایدئولوژیک مرحوم شریعتی است گو این که البته وجود چنان طبقه‌ای موافق مذاق و طبع وی نیست. کار مفسران رسمی‌تأمین قشریت، یکنواختی تفسیر و دفع تنوع آراء است. در دین تنوع آراء و اجتهادهای مختلف رسمیت و اصالت دارد. ولی وقتی مکتبی به مواضع روشن قائل بود، (و اساساً ایدئولوژی برای احیاء و القاء این کونه مواضع روشن پدید آمده است) در آن صورت نمی‌تواند مفسران گونا گون را تحمل کند. بنابراین باید وجود یک طبقه‌ی مفسر معین را پیش‌بینی کند تا قولش نظراً و عملاً قول نهایی باشد. اگر دین به فرض تبدیل به ایدئولوژی شود، این طبقه‌ی رسمی‌ مشخص شکل صنف روحانیت را پیدا خواهد کرد و اگر ایدئولوژی غیردینی باشد، این طبقه در صورت دسته‌ای از ایدئولوگهای معین ظاهر خواهد شد. روحانیت به این معنا البته با روحانیان به معنای علمای دین، تفاوت بسیار دارد.
مسلماً مرحوم شریعتی با یک صنف و طبقه‌ی معین به نام «روحانیت» موافقت نداشت. وی این مطلب را به صراحت در سخنانش آورده است. وی با علمای دین و وجودشان در جامعه‌ی دینی موافق بود، اما با «روحانیت» به منزله‌ی یک طبقه‌ی معین و مقدس که تنها مفسران دین‌اند و مواضع عقیدتی و عملی را به نحو نهایی معین می‌کنند و منافع خاص صنفی دارند و برتر از نقد و تحلیل می‌نشینند و قولشان حجیت تام دارد، موافق نبود. حق این است که ما در تفکر اسلامی‌»روحانیت نداریم»، آنچه داریم همانا «روحانیان» یا علمای دین هستند. شاید کلمه‌ی «روحانیت» مولد بعضی سوء فهمها شده است. کلمه‌ی «روحانیت» افاده‌ی وحدت می‌کند. یعنی گویی یک موجود داریم که نامش «روحانیت» است و هر وصفی به ا و نسبت بدهیم به کل آن راجع می‌شود. اگر بگوییم بد، همه بد می‌شوند اگر بگوییم خوب، همه خوب می‌شوند. اگر مدحی شده، همه مدح شده‌اند و اگر ذمی‌ شده، همه ذم شده‌اند. و آدمی ‌چون با یک امر روبروست، خود را در وضع دشواری می‌یابد چون نمی‌خواهد و نمی‌باید چنین یکجا سودا کند و بر همه حکم واحد براند. 
در میان روحانیان افرادی هستند ناپارسا و ناآگاه و متحجر و نادلپذیر. پارسایان و پاکان و عالمانی هستند که از همه جهت دوست داشتنی‌اند و این امر در همه‌ی اصناف و طبقات جاری است. خرد بر نمی‌تابد که همه‌ی اینان را یکجا و تحت یک حکم واحد در آورند، و حکم بدها را به خوبها تسری