مادرم میگفت که شهامت به خرج دادن و پیگیری امور مهم است
ژاکلین میچارد نویسنده کتاب اعماق اقیانوس، کتاب برگزیده نیویورک تایمز است. این کتاب از نخستین کتابهای منتخب انجمن اپرا ونیفری است که از آن نیز فیلم ساختهاند. او در دوران نویسندگی خود در ستون روزنامهای با من گفتوگو کرده است. در یکی از آن جلسات گفتوگو در بارهی اندوهی که از مرگ همسر خود داشت و کشمکش با آن فقدان و انگیزهی خود از نوشتن نخستین داستان کوتاهش با من صحبت کرد و بعدها به عنوان نویسنده مستقل و در عین حال موفق از طرف نیویورک تایمز مطرح است
نخستین سالهای زندگی
آنچه در زندگی بیش از هر چیز برای من الهام بخش بوده، این گفته مادرم در دوران دوازده سالگیام است:" تو به هر آنچه توصیف میکنی، جان میبخشی. " او این گفته خود را بارها تکرار کرد. سالهای اول زندگی زناشویی پدر و مادرم به دلیل اتفاق دردناکی که برای برادرم افتاد بسیار پرآشوب بود. برادرم هفت سال از من بزرگتر بود. او به دنبال افتادن از روی اسب از دنیا رفت. مادر علاقه زیادی به آواز خواندن و بیش از همه به کتابخانی داشت. او کتابهای سنگین و دشواری مانند متون زیست شناسی یا ادبیات فرانسه را مطالعه میکرد. علاقه غیر عادی به کسب اطلاعات عمومی درباره دنیا داشت که برای زنی خانه دار و مسئول خانواده در غرب شیکاگو پس از جنگ جهانی دوم، چندان عادی نبود.
مادرم شخصیتی بزرگ ولی در واقع شکننده داشت. آدم ترسویی نبود و به من یاد داد ترسو نباشم. او مرا به خطر کردن وا میداشت. در آن زمان و در موقعیتی که من داشتم، برای دختران فرصت چندانی وجود نداشت، مگر آنکه سعی کنند مورد علاقه پسران قرار گیرند. مردم در آن زمان دختران را به ورزش کردن یا به تفکری قوی داشتن تشویق نمیکردند. مادرم نمیدانست چگونه مرا راهنمایی کند که رفتار اجتماعی نامعقولی نداشته باشم؛ اما همه تلاش خود را کرد تا مرا به نوشتن و عمل کردن تشویق کند. من هیچ یک از این کارها را به خوبی انجام نمیدادم؛ اما مادرم همیشه میگفت که شهامت به خرج دادن و پیگیری امور مهم است.
مادرم حتی وقتی که ما خود میتوانستیم کتاب بخوانیم، برای ما کتاب میخواند. وقتی خیلی کم سن و سال بودم مادرم پیامی معنوی به من آموخت و من نیز آن را به فرزندانم آموختهام. این که اگر کتابی داشته باشی هیچ کس نمیتواند تو را زندانی کند، آن گاه میتوانی جسمت را پشت سر بگذاری.
وقتی مشغول انجام دادن تکالیفم بر سر میز آشپزخانه بودم، مادرم نیز کنارم مینشست و کتاب میخواند. به خاطر دارم که او مرا به تلاش بیشتر تشویق میکرد و من نیز میخواستم او به من افتخار کند.
دانش آموزی تمام عیار و منزوی بودم. کسانی که بیش از همه به من الهام میبخشیدند. نویسندگان کتابهایی بودند که میخواندم. من هرگز ابجو نخوردم و سیگار نکشیدم. و اما در مورد نوشتنم همین که توانستم بنویسم، نوشتن را آغاز کردم وقتی خرد سال بودم، زمان خواب که فرا میرسید کف اتاق مینشستم و تا زمانی که روشنایی لامپ راهرو بر روی کاغذم میافتاد، مینوشتم آن قدری مینوشتم که کف اتاق خوابم میبرد. دختری رویایی بودم. همیشه میخواستم چیزهایی بنویسم که ماجرایی بزرگ را شامل میشود و کار میکنم که به عنوان روزنامه نگار و روزنامه نویس همچنان سبک خود را حفظ کردهام. وقتی نوجوان بودم، آشکارا میدیدم که دختران، در مقایسه با پسران بسیار کم، خطر میکنند و علاقهای به خطر کردن ندارند. در عموم مردم این احساس وجود داشت که زن جوان باید محافظه کار باشد، وگرنه همه چیز خود را از دست میدهد.
وقتی بیست ساله بودم، مادرم به دلیل ابتلا به سرطان مغز از دنیا رفت این اتفاق برای من بسیار هولناک بود، تصور این که پس از آن میخواهم خود را به چه کسی ثابت کنم، دشوار بود. یک سال طول کشید تا بفهمم که آن گمگشته که باید خود را به وی ثابت کنم، کسی جز خودم نیست .
زندگی شغلی
من به دانشگاه ایلینویز رفتم؛ جایی بزرگ وحشت کرده بودم و دلم برای خانه تنگ شده بود. دانشجوی خوبی بودم کم کم معلم دبیرستان شدم و ازدواج کردم. همه این اتفاقات در مدتی کوتاه رخ داد. دلم میخواست مادرم پیش از مردن مرا در لباس عروسی ببیند. تصور میکردم ازدواج خوبی از کار در خواهد آمد؛ اما اینطور نشد و ازدواجمان به جدایی انجامید.
یک سال دبیرستان بودم. در بیست و دو سالگی ناگهان متوجه شدم که اگر مراقب نباشم همه عمرم صرف یاد دادن چیزهایی به بچهها میشود که شخصا از آن پرهیز میکردم. درس دادن را رها کردم و برای مدتی نویسندهای تمام وقت شدم. بعد از آن به طور نیمه وقت برای روزنامهای مطلب مینوشتم تا مخارج زندگیام را تامین شود.
با همسرم در محل کارم آشنا شدم. هر دو بری یک روزنامه کار میکردیم. بعدها با هم ازدواج کردیم. ازدواج ما به دوستی طولانی مدتی بدل شد که پایان آن حادثهای بسیار دردناک اتفاق افتاد.
وقتی چهل ساله شدم همسرم به دلیل ابتلا به سرطان روده که بیماری درد ناکی است در گذشت. با بچهای کوچک تنها ماندم. این بدترین اتفاقی است که امکان دارد برای کسی رخ دهد. رسیدن به این شناخت که میتوانم زندگی خود را بازسازی کنم برایم دشوار بود.
پس از مرگ شوهرم دیگر تصور نمیکردم زمانی برسد که بتوانم بگویم« خوشحالم» و یا« روز خوبی بود». اما من زن شادی هستم. زندگیام پر از دشواریها و رنجهایی بوده، که هر یک به تنهایی میتوانست مرا دلسرد و نومید کند. به نظرم تنهایی، حاشیه بزرگی برای شکست است. تجارب بسیاری در ناکامی داشتهام؛ اما تلاش میکنم که به آنها وقعی نگذارم. با سرعت تمام از کنار شکستهایم میگذرم و همواره با خود میگویم:« اگر این بار نشد، دفعه بعد و اگر باز م نشد، بار دیگر»
وقتی دچار احساس دلسردی میشوم، سعی میکنم اندگی استراحت کنم. زندگی مثل بالا رفتن از کوه است. گاه مجبورید به تنها چیزی که در اختیار دارید چنگ بزنید؛ نمیتوانید برگردید؛ اما میتوانید در جایی که ایستادهاید مدتی آرام و قرار بگیرید و تجدید قوا کنید تا وقتی دوباره قدرت پیشروی را به دست آورید. بارها در زندگی مجبور شدهام که قبل از پیدا کردن شهامت کافی برای ادامه دادن، بر سر جای خود باقی بمانم.
نخستین کتابم خوب از آب در آمد، اما کتب دومم چندان خوب نبود. نویسنده بودن یکی از آن مشاغلی است که انسان تنها مسئول خود نیست و ممکن است روزی ارج نهاده شده و روزی طرد شود، چون هویت انسان با کارش ارتباط بسیار نزدیکی پیدا میکند. گمان نمیکنم آدم پوست کلفتی باشم. من رنج میبرم و به قول پسر وسطی من:« احساسات واقعا لطیفی دارم و به آسانی دلم میشکند» من همه چیز را به خود میگیرم. برای راحتی خود ناگزیرم بیاموزم و به دیگران اجازه دهم مایه آرامش خاطرم شوند. مجبور بودهام خودم را متقاعد کنم که به عقب برگردم و کارم را مورد بازنگری قرار دهم و فکر کنم، اگر این بار نشد، اگر این مرد نشد، اگر این کتاب نشد، اگر این فیلم نشد، این خانه نشد، پس بعدی را امتحان کنم.
دو سال است که با مرد بسیار خوبی ازدواج کردهام و دختر کوچکی به نام ماریا دارم، همسرم دوازده سال از من جوانتر است. او پیشتر هرگز ازدواج نکرده بود؛ اما خطر کرده و به ازدواج با چنین خانواده بزرگی تن داد. این چیزی است که اهمیت دارد، خطر کردن.
- افزودن نظر جدید
- 1733 بازدید
-
نسخه مناسب چاپ